Monday, October 19, 2009

داستان کوتاه

*
ارثیه
*
آفتاب تن سوز ماه امرداد،بی وقفه بر پارک خلوتی که در حومه شهر قرار داشت می تابید.میان درختان انبوه پارک «سرهنگ فراهانی» کارآگاه زبده شهر به همراه چند نفر از افراد پلیس ایستاد بودند.پشت سر آنها جوانی حدودا 35 ساله با چشمانی اشک آلود به درخت تکیه داده بود.همه آنها به جسد زنی که بر روی زمین افتاده بود خیره شده بودند.ناگهان مرد جوان عاجزانه رو به سرهنگ فراهانی کرد و گفت:ر
جناب سرهنگ استدعا میکنم هر چه سریعتر قاتل زنم را شناسایی کنید.به خدا قسم......گریه امان مرد جوان را برید.ر
مرد جوان نامش پارسا بود.سرهنگ فراهانی به او دلداری داد که حداکثر تلاششان را خواهند کرد که خون همسرش پایمال نشود.سرهنگ بلافاصله به یکی از همراهانش اشاره کرد که به سرعت به پزشک قانونی اطلاع دهد.چندی نگذشت که پزشک بر صحنه جرم حاضر شد و به معاینه جسد پرداخت.وی نحوه کشته شدن مقتول را خفگی با کمک یک جفت دست قوی و ساعت وقوع قتل را ده تا ده و نیم صبح اعلام داشت.سرهنگ خطاب به پارسا گفت:ر
آقای پارسا،آخرین باری که همسرتان را دیدید،کی بود؟
همین امروز صبح،ساعت 9
آیا همسرتان صبح ها عادت داشت از منزل خارج شود؟
خیر،اکثر مواقع در خانه می ماند.اما گاهی اوقات به دیدار تنها فامیلش که عمویش بود میرفت.اجازه بدهید موضوع مهمی را برایتان بازگو کنم.زمانی که پدر زنم فوت کرد تمام دارایی او یک زمین مرغوب در حوالی همین شهر بود،چون پول و مال دیگری نداشت این زمین به همسرم که تنها وارث او بود می رسید،اما همسرم اصرار داشت که زمین را بفروشد.بنابراین قضیه فروش زمین به عمویش محول شد.ر
بسیار خوب،فردا صبح ساعت 8 شما به اداره آگاهی مراجعه کنید در این جلسه عموی مقتوله هم باید حضور داشته باشد.ر
سپس دستور کفن و دفن جسد را داد.ر
ساعت 8 صبح در دفتر سرهنگ فراهانی با حضور یکی از افراد پلیس به اسم کیوانی و آقای پارسا و آقای جاوید عموی مقتوله جلسه آغاز شد.سرهنگ فراهانی این گونه آغاز کرد:ر
آقای جاوید،شما روز وقوع قتل کجا بودید؟
من در منزلم از صبح منتظر برادرزاده ام بودم،اما تا ظهر خبری از او نشد.چون من تنها زندگی میکنم و به غیر از او کسی را ندارم بنابراین سابقه نداشت که دیر کند همیشه وقتی قرار داشتیم به سرعت می آمد
مشکل زمین به کجا رسید؟لطفا در این باره توضیح دهید.ر
من بلاخره بعد از تلاش فراوان توانستم زمین را به قیمت بسیار چشمگیر و بالایی بفروش برسانم،دیروز قرار بود برادرزاده ام به منزلم بیاید تا پیگیر انحصار وراثت باشیم.ر
آقای کیوانی خطاب به جاوید گفت:لابد شما فکر کردید که با وقوع مرگ برادرزاده تان تمام سهم الارث یکجا به شما خواهد رسید!ر
خیر آقا،ببینید برادرزاده ام دچار نارسایی قلبی شدید بود،خود من چند بار او را به دکتر بردم و دکتر شدیدا تاکید داشت که باید تحت عمل جراحی قرار بگیرد و در صورت عمل نکردن ممکن است از بین برود.بنابراین با وجود تمام مشکلاتی که در جریان ارث و میراث وجود داشت،او بارها به من گفت که در صورت فوتش تمام سهمیه به همسرش تعلق میگیرد.ر
سرهنگ،پارسا را با لحن کوبنده ای مخاطب قرار داد و گفت:چرا شما به ما نگفتید که همسرتان بیمار بود؟
پارسا در حالیکه از شرم سرخ شده بود سرش را پایین انداخت و آرام گریست.ر
سرهنگ فراهانی به فکر فرو رفت.در همین حین متوجه دستان لرزان جاوید شد که هنگام تماس با اشیا به شدت میلرزید اما حالت چهره و نوع حرف زدن او اصلا بیانگر تشویش خاطرش نبود فقط دستانش میلرزید.سرهنگ در جریان بازجویی بیشتر متوجه شد که آقای جاوید دچار یک نوع بیماری عصبی گشته و دستانش دچار رعشه شده است.ر
سرهنگ از پارسا پرسید:شما دیروز بعد از ملاقات با همسرتان کجا رفتید؟
بله،من دیروز بعد از خداحافظی با همسرم به سینما رفتم من وهمسرم قرار داشتیم که با هم به سینما برویم اما چون او با عمویش ملاقات داشت من تنها رفتم.ر
سرهنگ مدتی خیره به چشمان پارسا نگریست،سپس از منشی صورت جلسه را گرفت آن را به عمو و همسر مقتوله داد و از آنها تقاضا کرد که امضا کنند،جاوید به سختی قادر بود تا خودکار را در دستانش حفظ کند.سرهنگ فراهانی به پارسا گفت:لطفا بعد از امضا زیر برگه بنویسید«این صورت جلسه مورد تایید است»آنگاه خطاب به کیوانی گفت:به نظر شما قاتل کیست؟
کیوانی که سعی داشت خودش را یک بازپرس زیرک جلوه دهد،گفت:ر
به نظرم تمام شواهد حاکی از این است که آقای جاوید بر اثر طمع زیاد و با توجه به اینکه برادرزاده اش زیاد عمر نخواهد کرد اقدام به قتل کرده و بعد ازآن جنازه را به گوشه پارک کشانده است.ر
سرهنگ بلافاصله گفت:پس لطفا مجرم را بازداشت کنید.ر
کیوانی با دستبند به سمت جاوید میرفت در حالیکه جاوید بر اثر تعجب و ترس تمام بدنش میلرزید و میگفت من از شما شکایت میکنم.درست زمانی که کیوانی قصد دستگیر کردن جاوید را داشت سرهنگ فراهانی به اوگفت:آقای کیوانی مجرم این طرف نشسته،آقای پارسا قاتل همسرش است و آنگاه در تایید سخنانش ادامه داد:ر
آقای پارسا،شما بسیار مشتاق گمراه کردن ما و مجرم ساختن عموی همسرتان بودید اما باید بگویم که نقشه شما با شکست روبرو شد.شما ادعا کردید که دیروز به سینما رفتید اما هیچ به این مسئله فکر نکردید که به علت عزای مذهبی و عمومی تمام سینماهای کشور تعطیل است.گذشته از آن من دیروز درجیب مانتوی همسرتان یک تقویم کوچک پیدا کردم که جلوی تاریخ دیروز به طور ناشیانه نوشته شده بود«ملاقات با عمو جان،ساعت 10 صبح»این دستخط دقیقا با دستخط زیر صورت جلسه مطابقت دارد و اما مورد مهمتر چطور ممکن است عموی همسر شما با وجود لرزش دست قادر به خفه کردن کسی باشد.آنگونه که پزشکی قانونی تشخیص داده است.عموی همسر شما حتی قادر نیست که خودکاری را در دست بگیرد تا پای ورقه را امضا کند.بنابراین او یک قاتل نیست و مطمئن هستم که هرگز نمیدانستید که همسرتان وصیت کرده بود در صورت فوتش سهم ارث تمام و کمال به شما برسد بنابراین جریان بیماری را هم از ما مخفی کردید و اکنون دچار عذاب وجدان شده اید.ر
پارسا بعد از اینکه فهمید راه فراری ندارد لب به اعتراف گشود و به قتل همسرش معترف شد.پس از بازداشت او،آقای کیوانی به سمت جاوید رفت و از او دلجویی نمود.سرهنگ فراهانی با آسودگی خاطر خطاب به آن دو گفت:ر
به یاد ضرب المثل معروف افتادم که میگوید،آدمهای خیلی بزرگ و زرنگ،با احمقانه ترین اشتباهی خودشان را لو میدهند.ر
*
روزگارتان شیرین،شادیتان افزون
سیامک
ر27 مهر 1388


Tuesday, October 13, 2009

در یادها



+
برای بهنود شجاعی
*
امشب از او پرسیدم:بین ظلم و زندگی کدام را فهمیدی؟
پاسخ داد:ظلم را
بغضم گرفت،سعی کردم آتش عقده ام را خاموش کنم،اما مجالی برای سرد شدن نبود،بی صدا گریستم و گردن نحیفش را نگاه کردم.ر
او طناب دار را بر گردنش لمس کرد،آن را بوسید و با مرگ هم آغوش شد.چه پاک از این دنیا رفت....ر
راستی تو فکر می کنی،بهنود چندمین قربانی است؟خداوندا،می گویند تو بخشنده و مهربانی،پس چه شد که بندگانت در مهر و عطوفت را بر قلبهایشان بستند و کلیدش را هم زیر خروارها خاک کینه و نفرت دفن کردند؟کاش آن سیاه دل که آن چهارپایه ی مرگ را از زیر پای او می کشید،کمی فقط کمی از بخشندگی تو در دلش بود تا امروز آن طور بی شرمانه حرف از خدا شناسی نمی زد
بهنود جان،نگاه کن،دنیایی را نگاه کن که هرگز رنگ نفرت و اندوه را نخواهی دید،بچش و لمس کن رنگ سبز جاودانگی را
*
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه ی سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده ای کنون مرا به زورقی
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پرستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود
*
فروغ فرخزاد
*
سیامک
ر22 مهر 1388



Monday, October 05, 2009

داستان کوتاه

*
عاشقی ممنوع
*
هر زمان که می خواهم از خودم و خاطراتم فرار کنم،به کامپیوترم پناه می برم.دنیای بی در و پیکر اینترنت امن ترین جا برای فریاد کشیدن و شلنگ تخته انداختن است.اما بلاخره چی؟تا ابد که نمی شود در این دنیای مجازی پناهنده شد،بلاخره باید به جایگاه اصلی خودم برگردم.ر
کامپیوتر را خاموش کردم و به پنجره پناه بردم.سیگارم را برداشتم و آن را آتش زدم و حلقه حلقه دودش را به بیرون فرستادم.آخ چه لذتی دارد این لامصب.وقتی آن را بر روی لبانم می گذارم و می کشم انگار که دارم لبان معشوقه م را می بوسم و می مکم.چشمانم را می بندم و سعی می کنم این صحنه را تمام و کمال در ذهنم مجسم کنم.از این تعبیر خنده ام گرفت ولی چه فایده.این سیگار لعنتی هم تمام می شود تا ابد که بر روی لبانم نمی چرخد.د
مرده شوی این دنیا را ببرند،هیچ چیزش ماندنی نیست.تا می آیی به چیزی عادت کنی خوش بگذرانی،لحظه ی وداع فرا می رسد،وقت وقت دل کندن است.نزدیک غروب است.چند کوچه بالاتر از آپارتمانم،مدرسه ی دخترانه است.این ساعت مدرسه تعطیل می شود و دختران آزادانه در خیابان ول می گردند.واقعا که ولگردند،آن وقت هنرنمایی پسران جوان هم دیدنی ست.ماشین های آخرین مدل زیر پایشان ترمز می کنند،موتور سواران متلک پرانی می کنند،گوشه ای دیگر دختر و پسری بی خیال دستانشان را در هم قلاب کردند و قدم می زنند.د
چه دنیای خجسته ای دارند اینها.دست چپم را زیر چانه ام گذاشتم و حسرت بار نگاهشان کردم.اما چرا حسرت بار؟اصلا چرا حسرت؟ حسرت واژه ی آدمهای عقده ای ست.من که عقده ندارم مگر نه این که تجربه ی این چیزها را داشتم،خب آخرش به کجا رسیدم.آن بی وفا چه گلی به سرم زد که این ها به سرهم می زنند.الان شش ماه است که از او هیچ خبری ندارم.الحق که بی وفا برازنده ترین لباس به قامتش است.د
گاهی اوقات به شدت به سرم میزد که با او تماس بگیرم اما چرا فقط من باید خبر بگیرم.نه این امکان ندارد.عکسش را برداشتم و این بار به دریا پناه بردم.روی شن های ساحل نشستم و غروب آفتاب را نظاره گر شدم.وقتی که خورشید کاملا غروب کرد و سیاهی شب پیدا شد،عکسش را جلوی صورتم گرفتم و گفتم:د
تا ابد عاشقی ممنوع!ر
عکس را به آب دریا سپردم تا خاطراتش را با خود ببرد.برخاستم و رهسپار خانه شدم.د
*
روزگارتان شیرین،شادیتان افزون
سیامک
د13 مهر 1388




Sunday, September 13, 2009

داستان کوتاه

*
پنجره
*
برادر روی تخت غلتی زد و طاق باز خوابید.نصف بدنش از پتو بیرون بود.پاهایش را از هم باز کرده بود و دستهایش زیر سرش بود.گرما ی کشنده و آزار دهنده ای توی اطاق موج می زد.گاهی با دستهای کوچکش پشه ها را از خودش دور می کرد.با اینکه در اطاق و پنجره روبروی آن باز بود،باز هم گرمای توفنده آزارش می داد.ر
نفس های بریده بریده خواهرش از توی هال شنیده می شد.خواهر با بچه اش زیر پشه بند خوابیده بود.از زمان بچگی با خواهرش زندگی می کرد.یک ساله بود که مادرش مرده بود.پدرش هم پنج سال پیش سکته کرده بود.ر
برادر چشمهایش را از پنجره به بیرون دوخت.آسمان صاف و یکدست با ستاره های درخشان در چشمش موج می زد.سعی می کرد ستاره های آسمان را شماره کند.اما هربار اشتباه می کرد.نمی دانست از کجا شروع کند.ر
دهانش خشک شده بود.عرق روی پیشانی اش نشسته بود.به پهلو غلتید.نفس های بریده بریده و آرام خواهر،حسادتش را تحریک می کرد.با صدای ریزی گفت:ر
خواهر....ر
جوابی نشنید.کمی منتظر ماند،با صدای بلندتری گفت:ر
خواهر....ر
این بار نفس های بریده بریده و آرام خواهرش خاموش شد و صدای خواب آلودی از توی هال شنیده شد:ر
چیه؟
هوا گرمه نمی تونم بخوابم.تشنه هستم.ر
صدایش در تاریکی گم شد. و بعد از چند دقیقه دومرتبه صدای خر و پف خواهرش را شنید.آزرده شد.خودش را گلوله کرد و پتو را از تخت پایین انداخت.ر
*
روزگارتان شیرین،شادیتان افزون
سیامک
ر22 شهریور 1388


Monday, August 31, 2009

داستانی از دانش آراسته


+
در کثرت
*
تو را به روح مادرت یک کم نگاهش کن.چی را نگاه کنم.بدبختی را؟ول کن بابا.یک استکان چای بریز برویم پی بدبختی خودمان.جان تو،بیست بار است که پول را از توی جورابش بیرون می آورد و شماره می کند.ر
سیصد تومن پول دارد.خیال می کند سی هزار تومن است.از قهوه خانه که بیرون می روم،مثل گربه بدنش را کش می دهد و می آید از توی سینی نان و پنیر بر می دارد.چقدر این آدم زبانش گزنده است.بدبخت یک بار این کار را کرده،دیگر ولش نمی کند.حالا دو ساعت از بزرگواریش حرف می زند.می خواهی حاجی خان را به جانش بیندازم؟ حاجی خان را که می شناسی.کافی است که آدم کوکش کند.جان تو،حالا این کار را می کنم.می گویی نه،تماشا کن:د
جان حاجی خان،رفته بودم برنج بخرم.دیدم صدری شده کیلویی هزار تومن.آن موقع شما برنج را کیلویی چند می فروختی؟ به خدا کیلویی دوتومن بود.کسی نگاهش نمی کرد.حاجی خان،اشتباه نمی کنی؟ارزانتر نبود؟پنجاه و پنج سال در تهران برنج فروشی کردم. یک قران پول کسی را نخوردم.یک تهران بود و یک حاجی خان.حالا نگاه نکن که به این روز افتاده ایم.یا ابوالفضل،باز این حاجی حاجی خان به حرف آمده.د
تو را به خدا سر به سرش نگذار.هوا سرد است.بیرون باران می بارد.حالا بدبخت را از قهوه خانه بیرون می کند.چرا خانه نمی روی؟مادرت دنبالت آمده بود.هشت نفری توی خانه اند.اعصاب آدم خورد می شود.رمضان را می شناسی؟چطور نمی شناسی. رمضان یاقوتی که گاو پیشانی سفید است.رفته بود آلمان.پسرش در آنجا زندگی می کند.دوهفته که ماند برگشت.رمضان تعریف می کرد که عروسش به پسرش گفته:چه خوب مریض بودم.بیمارستان خوابیده بودم.غذا که می دادند،چند تا لپه تویش شناور بود. بازرس که آمد از تخت پریدم پایین و گفتم:د
یک دقیقه با شما کار دارم
ترسید و خودش را کنار کشید.گفتم:نترسید آقا.من بیمارم.دیوانه نیستم.د
گفت:بگو.گفتم:اینجا نمی شود.فهمید که نمی خواهم پیش کارکنان بیمارستان حرف بزنم.گفتم:نیم ساعت دیگر غذا می دهند.شما طوری وانمود کنید که می خواهید بروید.موقع غذا آمد.گفتم:با من بیایید.آمد.گفتم:گوشت را توی برف پنهان می کنند،بعد با خودشان می برند.برف را کنار زدم و گوشت را نشانش دادم.فکر می کردم فردا غذا تغییر می کند.اما باز هم چند تا لپه تویش شناور بود.به خدا از ماست که بر ماست.آدم در اینجا دیوانه می شود.بابا حواست کجاست.چرا زل زده ای؟مگر این حرفها برایت تازگی دارد؟بازی دیروز چه شده؟استقلال گند زده.بازی را دو بر یک به پیروزی واگذار کرده.د
----------
مجید دانش آراسته.مجموعه داستان قضیه فیثا غورث با یک صفر دو گوش
*
روزگارتان شیرین،شادیتان افزون
سیامک
ر9 شهریور 1388

Tuesday, August 18, 2009

داستان کوتاه

*


لحظه ی خداحافظی


8


دختر جوان ملول و بُغ کرده،چمباتمه زده و زیر درخت گیلاس نشسته بود.در اطرافش آرامش موج می زد و همه چیز آرام آرام بود،اما قلب دخترک در تلاطم بود.انگار باور نداشت چه بلایی به سرش آمده.نای از جای برخاستن و قدم زدن در باغ زیبا را نداشت.ر

چشم به راه دور داشت،به نظر می رسید منتظر کسی بود.از راه دور مادرش با یک کاسه آب در دست از راه رسید،چشمان مادر از

فرط گریستن زیاد باز نمی شد،به زحمت چشمانش را گشود و نظاره گر صورت دخترش شد،نتوانست طاقت بیاورد دوباره گریستن را آغاز کرد.با دست لرزانش،کاسه ی آب را جلوی دخترش گذاشت.ر

بخور دخترکم،خون زیادی از بدنت رفته،تشنه شدی

دختر لبان خشک اش را به کاسه ی آب نزدیک کرد و جرعه ای نوشید و گفت:ر

هنوز بدنم می سوزه،درد عجیبی تمام بدنمو گرفته

مادر خجالت زده سرش را به زیر انداخت و همان طور می گریست.دختر جوان دستانش را دراز کرد تا دستان رنج کشیده ی مادر را در دست بگیرد.اما انگار دیواری نامرئی مانع برخورد مادر و دختر می شد.ر

سرخورده دستانش را پس کشید و گفت:ر

مادر گریه نکن،گریه ی تو باعث می شه درد بدنمو بیشتر حس کنم

*

دخترم، تنها من نیستم که چشمام اشک‌آلود شده. اشک من، اشک هزاران مادره که همین‌طور مثل شمع می‌سوزن و قطره قطره نابود می شن. توی سینه‌ی من، درد تو و درد هزاران هزار گل پرپر شده ست.ر

*

پس مامان تو تنها نیستی. از دوری من رنج نکش.اینو بدون که هنوز نداهای زیادی تو سینه مونده که فریاد نشده.ر

با این جمله ی دختر کورسوی امیدی در قلب مادر هویدا شد.اما با این حال تاب نگریستن به چشمان او را نداشت.شاید بعد از لحظه ی جدایی،لحظه یی که دختر چهره در خاک کشید،مادر لحظه شماری می کرد تا بتواند یک بار دیگر صورت زیبای او را ببیند و حال که این فرصت را به دست اورده بود،احساس شرم سراسر وجودش را در بر گرفته بود.ر

عزیزکم با دوری تو چه کنم؟

*

مادر، لحظه‌ی خداحافظی، تمام زنده‌گی‌ام جلوی چشم‌ام اومد، یکی یکی پشت سرهم، تمام زنده‌گیمو مرور کردم. مادر در تمام این مدت که تو برام زحمت کشیدی و منو به این جا رسوندی، محبت تو و بابا در لحظه لحظه‌ی زنده‌گی من موج می زد.این سربلندی منه که چه‌قدر خوش‌بخت و سعادت‌مند زنده‌گی کردم و چه پُرافتخار از دنیا رفتم. اگه جسم من نابود شد، یاد و خاطره‌ی منم نابود شد؟

*

نه عزیزم، یاد و خاطره‌ی تو در ذهن ما همیشه سبز و پابرجاست. من با یاد تو نفس می‌کشم، تا روزی که خودمو کنارت ببینم.ر

*

مادر،هیچ وقت احساس شرم نکن. سرت رو با افتخار بلند کن که تو تنها نیستی. این‌جا همه به من و امثال من مباهات می‌کنن. خوش‌حال باش که همیشه تا آخر عمر سربلند هستی. به صورت‌ام نگاه کن.ر

*

مادر سربرداشت و به چهره‌ی او نگریست. آن چهره،چهره‌ی خون آلود سابق نبود. مثل ماه شب چهارده می‌درخشیدنور سفیدی اطراف‌اش را احاطه کرده بود. مادر احساس کرد که ملائک به دور دخترش طواف می‌کنند. این بار هم گریست، اما اشک او اشک غم نبود، اشک شادی بود، اشک پیروزی بود.با تمام وجودش می‌خواست که صورت زیبای دخترش را ببوسد اما دیوار نامرئی لعنتی نمی‌گذاشت.ر

دختر جوان دو دست‌اش را به حال دعا به آسمان برافراشت و خطاب به مادر گفت:ر

مادر،ندای منو فریاد کن.ر

آن‌گاه در برابر چشمان مادر نا پدید شد و رفت.ر

مادر فریاد کوتاهی کشید و از خواب برخاست. به اطراف اتاق نگاه کرد تا بلکه او را بیابد که ناگهان دیده‌گانش به قاب عکس دخترش که روبان سیاه رنگی گوشه‌ی آن نقش بسته بود، میخ‌کوب شد.ر

*
روزگارتان شیرین،شادیتان افزون

سیامک
ن 27 امرداد






Thursday, August 06, 2009

اتاق شعر



*
بر او ببخشایید
براو که گاهگاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب های راکد
وحفره های خالی از یاد می برد
وابلهانه می پندارد
که حق زیستن دارد
*
بر او ببخشایید
برخشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دوردست تحرک
در دیدگان کاغذیش آب می شود
*
بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهده اش
نومید وار از نفوذ نفس های عشق می لرزند
ای ساکنان سرزمین ساده خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشایید
*
بر او ببخشایید زیرا که مسحور است
زیرا که ریشه های هستی بار آور شما
در خاک های غربت او نقب می زنند
وقلب زود باور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند
*
*
فروغ فرخزاد
*
روزگارتان شیرین،شادیتان افزون
*
سیامک
پانزده امرداد

Saturday, May 30, 2009

داستان کوتاه

مش رمضون


*

اوقاتش تلخ بود.صبح علی الطلوع رفته بود میدان بار فروشان.چهار صندوق سیب به زحمت گرفته بود.آنها را روی چهار چرخه اش گذاشته و آورده بود،بغل میدان بزرگ جنب بانک جایش همیشه آنجا بود.ر

سیب ها را که روی چهار چرخه خالی میکرد،نگاهش به دور دست بود.به میدان شهرداری.انگار منتظر چیزی بود،یا به یه چیزی عادت کرده بود.اولین صدای زنگ که از ساعت شهرداری بلند شد،لحظه ای ایستاد.ساعت هفت بار زنگ زد و او یکی یکی شماره می کرد.بعد از اینکه فهمید ساعت هفت صبح است دو مرتبه شروع به کار کرد.سیب ها اعصابش را خراب کرده بود

لامصبا،دیگه پوشال نداشتین ته صندوق بزارین.آخه خدا نشناسا من چقدر باید اینو بفروشم تا دخل بگیرم،نصف صندوق پوشاله،صندوق که میخواین حساب بکنین.فقط یک کیلو کم میکنین شاید تو هر صندوق پنج یا شش کیلو سیب سالم باشه،بقیه یا لهیده س یا ریزه

هر صندوقی را که خالی میکرد،ریزه هایش را یک گوشه چهار چرخه و لک دار و لهیده را در طرف دیگر و سیب های سالم و بزرگ را بغل ترازو میچید

سیب ها که آماده شد رفت بغل چهارچرخه و روی پله بانک نشست.حساب کرد اگر تا غروب بخواهد همه را بفروشد،شاید دویست تومنی سود ببرد.عادت نداشت برای میوه اش داد بزند و مردم را به خرید تشویق کند.دوز و کلک دیگران را نداشت.همیشه پاکت به دست مشتری میداد.برای خودش چند تا مشتری مخصوص داشت.برایش فرقی نمی کرد که مشتری کدام سیب را میپسندد.اینکه خودش میوه را توی پاکت نمی گذاشت وجدانش را راضی می کرد

اما آن روز انگار هیچ کس میل به خرید نداشت.صدای زنگ که بلند شد به طرف شهرداری چشم دوخت.ساعت یازده مرتبه زنگ زد.هنوز دشت نکرده بود.((عجب روز مزخرفیه.جواب زن و بچه م چی بدم؟))دلش آشوب افتاد.حساب کرد تا سر برج ده روزی مانده.اگر خدا بخواهد میتواند دو هزار تومنی جمع و جور کند و کرایه اتاق را بدهد

بانک شلوغ بود.مردم مرتب میرفتند و می آمدند.او که روی پله بانک و بغل چهارچرخه اش نشسته بود مردم را نگاه میکرد.امروز چرا اینجوریه،همه میرن توی بانک.بانک جای سوزن انداختن نیس.خب کار دنیاس دیگه.یه روز میبینی سر من شلوغه و بانک خلوته

جوان ریز نقشی، آن طرفتر بساطش را پهن کرده بود و بیسکویت و سیگار میفروخت.نگاهش متوجه میوه فروش شد و گفت:

چیه مش رمضون.پریشون حواسی؟مرتب بالا میری،پایین می آی،آروم و قرار نداری؟

چیزیم نیست فقط در حیرتم

از چی مش رمضون؟

از وضع شلوغ بانک.غیر عادیه

جوان خندید و گفت:مگه نمیدونی بانک جایزه میده؟این بانک نوشته به هر کی که برنده بشه باندازه یک و نیم کیلومتر اسکناس میده.از اون اسکناسای درشت

مش رمضون با دستپاچگی به جوان گفت

شرایطش چیه؟حساب و کتابش چه جوری؟

هیچی پدر جان،فقط دو هزار تومن ور میداری میری بانک تا یه حساب واست باز کنن.اونوقت میتونی تو قرعه کشی شرکت کنی

مش رمضون وقتی صحبت دو هزار تومن را شنید،دیگر چیزی به جوان نگفت فقط نگاهی به آسمان انداخت.هوا که از صبح گرفته و ابری بود،رعد و برقی زد.اولین قطره های باران روی سیب ها نشست

*

سیامک شالچی

Friday, May 15, 2009

داستان کوتاه

گرداب
*
چرا احساس می کنی که باید تمام عالم و آدم دست به سینه در اختیارت باشند.مگر تو کی هستی که اینقدر خودت را دست بالا می گیری.بین آدمها را تفرقه می اندازی وهمه را مسخره می کنی.
از خودت می پرسم،واقعن تو فکر می کنی کی هستی،نکند خیال می کنی فرزند فلان الدوله هستی و اجدادت نسل اندر نسل در قصر ابریشم زندگی می کردند.تو مریضی.یک مریض روانی.احتیاج به مداوا داری.حالا می خواهد بدت بیاد،خب بیاید.می خواهی پشت سر من صفحه بگذاری،خب بگذار.برای من مهم نیست.
همه تو را شناخته اند.پی به ذاتت برده اند. نگاه کن به دور و اطرافت،کسی برایت نمانده. آن عده هم که تو را تحویل می گیرند،باور کن عاشق و شیدای تو نیستند.
رک و پوست کنده بگویم،از تو می ترسند.مراعات حالت را می کنند.دوست ندارند،حرفی و موردی پیش بیاید و تو چاک دهنت را باز کن و طبق معمول برایشان دُرفشانی کنی.
اما باور کن من از این قماش نیستم.از این به بعد جلوی تو می ایستم.یادت می آید زمانی که من تازه ازدواج کرده بودم،تو چند ماه بعد از ازدواجم طلاق گرفته بودی، یک روز در جمع،به من گوشه زدی و گفتی:
- بعضی ها عجب شانسی توی فامیل آوردن.
تو همیشه به من حسادت می کردی.مگر من مقصر ناکامی زندگی ات بودم؟
می خواستی حواست به همسرت باشد.به من چه که سر و گوشش می جنبید.اوایل خیلی دلم به حالت می سوخت.اما وقتی که پی به وجودت بردم فهمیدم که حقت بود.مقصر اصلی خودت بودی و حالا دنبال کسی می گشتی تا خطای خودت را توجیه کنی.
نگاه کن،تو هم می توانی مثل بقیه خوب باشی. فقط کافیست که قلبت را با دیگران صاف کنی.دورو نباش.تظاهر نکن.
آن وقت می بینی که چطور همه مجذوب تو می شوند و چقدر محبوب آنها می شوی. ماشاالله سر و زبان خوبی هم داری.خوب جای خودت را باز می کنی.ولی حیف که دل و زبانت یکی نیست.
عزیز من،کمی به خودت در آینه نگاه کن،به صورتت دقیق نگاه کن.ببین زیبایی همیشگی ات را از دست داده ای.بس که پاچه ی این و آن را گرفته ای،بس که از کارهای دیگران حرف و حدیث در آورده ای،عصبانی شدی و از شکل و قیافه افتادی.
باور کن می توانی خودت را اصلاح کنی.مطمئن باش آینه هیچ گاه دروغ نمی گوید،به خودت در آینه خیره شو و خود حقیقی ات را پیدا کن.
*
سیامک شالچی
*

Thursday, April 30, 2009

داستان کوتاه

روزنه ی امید
*
نوشته ی:سیامک شالچی
*
به دنبال روزنه ی امید می گردم.هر راهی که فکرش را بکنید امتحان کردم تا بلکه آن روزنه را بیابم اما به نتیجه نرسیدم.به یاد می آورم تنها اولین سال زندگی مشترکمان به شیرینی گذشت.از آن سال به بعد آرام آرام آرامش و آسایش از زندگی مان رخت بربست.هیچ وقت فکر نمی کردم همسرم تا این اندازه خودش را زیر بار قرض ببرد.
وای،امان از این قرض و نزول که وقتی سر و کله اش در زندگی هرکس پیدا شود،آن زندگی را به آتش می کشاند.
همسرم در غرقاب بود.چه باید بکنم؟به کجا پناه ببرم؟
هرچه باشد او همسر من است،طاقت آن را ندارم که او پشت میله های زندان باشد و من اینجا بیرون از زندان.بارها سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان دهم تا بلکه آن روزنه ی امید هویدا شود.هربار که چنین می کردم،فکر اینکه در بین دوست و فامیل و همسایه سرافکنده شده ام،بند بند وجودم را می سوزاند و در نهایت تصمیم می گرفتم که همین فردا برای طلاق اقدام کنم،اما چهره ی معصومانه همسرم باعث می شد تا آن روزنه ی دروغکی را ببندم.
حسرت یک روز شاد زیستن در کنار او بر دلم مانده است.دیدن زوج های جوان که عاشقانه دست در دست یکدیگر در خیابان و پارک قدم می زنند،آتش حسرتم را شعله ورتر می کند.چه می شد اگر من هم مثل یکی از آنها بودم.
امروز روز ملاقات است.از همین خانه،چادرم را به سر کردم،حوصله نداشتم دم در زندان،جلوی دید نگهبانان،چادر را از کیف بیرون بکشم و سر کنم.
وقتی که رسیدم،با دادن نام و مشخصات به اتاق ملاقات هدایت شدم.دستبند به دست همراه با یک مامور آمد.چهره اش از دفعه قبل تکیده تر شده بود.بیشتر شبیه به یک مرد پنجاه و هشت ساله می مانست تا یک جوان بیست و هشت ساله.روبرویم نشست،سرش به زیر بود.واضح بود که تاب نگریستن به من را ندارد.
نمی دانست چگونه سر صحبت را باز کند،برای من سخت بود.بهر حال او نیاز به آرامش داشت،اگر من هم ترکش می کردم به راستی کمرش زیر بار این همه قرض و گرفتاری می شکست.
- امروز حالت چطوره؟رو به راه هستی؟
سرش همچنان پایین بود.
- مگه فرقی هم می کنه.من یه آدم مال باخته و بدبختم.برای کسی مهم نیست
- اگه برای هیچ کسی مهم نیست،پس من الان اینجا چه کار می کنم.می تونستم امروز نیام و مثل همه ترکت کنم.
- چرا این کار رو نمی کنی؟
- جوابی برای این سوال نداشتم.چرا که بارها تصمیم به این کار گرفته بودم.اگر هر جواب امید بخشی می دادم،دروغ محض بود.مسیر صحبت را عوض کردم.
- من همه ی تلاشم اینه که تو اینجا نباشی.رضایت تک تک طلبکاراتو جلب می کنم.
- فکر می کنی فایده داشته باشه؟کدوم طلبکاری دیدی که بدهی بدهکارش رو ببخشه.صد میلیون بدهی پول کمی نیست.
- می دونم،اما.............
نتوانستم حرفم را ادامه دهم.
- می بینی،تو هم کم آوردی.این یه امر محاله
- تو واقعن فکر می کنی این همه بدبختی و گرفتاری ارزش اون همه بلندپروازی رو داشت،حیف شد خیلی حیف شد
اصلن نفهمیدم که چطور شد این جمله از دهانم بیرون آمد.با این حرفم وجودش را بیشتر سوزاندم.چهره اش را بالا گرفت و به من نگریست.این بار من سرم را به زیر انداختم،از چشمانش خجالت کشیدم.
به مامور گفت که به سلول هدایتش کند.بی هیچ خداحافظی اتاق را به سمت در خروجی ترک کرد و من همچنان بر جایم میخکوب شده بودم.لحظه ی خروج از در،بین درگاهی در ایستاد و خطاب به من گفت:
- می تونی،ارزش اون کسی که من از صمیم قلبم دوستش داشتم و بخاطرش این همه بلند پروازی کردم،درک کنی؟
پشت کرد و همراه مامور دور شد.خود خواهی من یا نادانی او،یا عشق یا هرچیزی که اسمش را بگذارید،آتش به خرمن زندگی ما انداخت و تمام زندگی ما به باد رفت.ما زندگی را روی تلی از پوشال بنا کردیم که دوام نداشت.در وادی حیرت و تنهایی و سرگردانی تنها روزنه ی امید،تیمارستان،است.

Monday, April 20, 2009

داستان کوتاه

خاطره ی آن عکس
*

*

مدتی بود که به او خیره شده بودم. دست راست‌ام را زیر چانه ام گذاشتم و به صورت‌اش دقیق شدم. همین‌طور داشت آلبوم را ورق می‌زد. روی بعضی از عکس‌ها مکث می‌کرد و بعد با یک لبخند محو و بی‌رنگ به‌عکس بعدی نگاه می‌کرد. در عالم خودش بود.اگر پشت‌سرش بمب هم می‌ترکید از جای‌اش تکان نمی‌خورد.
بالاخره یک واکنش متفاوت از او دیدم. انگار که یک عکس توانست حال و هوایش را عوض کند و باعث شود سرش را از روی آلبوم بردارد. نمی‌دانم خاطره‌ی آن عکس چه بود ولی هرچه که بود با بقیه‌ی عکس‌ها فرق داشت. نتوانستم طاقت بیاورم، خیلی آرام پرسیدم:ا:
- ماجرا چیه؟
چهره‌ی مغموم‌اش را به طرف‌ام چرخاند و گفت:
- بیا این‌جا پیش من تا برات تعریف کنم.
رفتم پهلویش نشستم. دستان‌اش را پشت‌سرش قلاب کرد و به سقف خیره شد. انگار داشت خاطره‌ای را از دورترین نقطه‌ی ذهن‌اش جست‌وجو می‌کرد. کمی مکث کرد و گفت:
این عکس مال زمانیه که من توی روستا برای ساخت پل روی رودخانه کار می‌کردم. عجب رودخانه‌ی بدقلقی بود، عمیق و خروشان. اگه کسی می‌افتاد تو آب، دیگه جون سالم به درنمی‌برد.
مسئول پرژوه‌ی ما آقایی بود به اسم میناسیان که ما صداش می‌کردیم مسیو. مرد خوبی بود. هیکل چاقی داشت با سبیل‌های داگلاسی. هیچ‌وقت کلاه شاپو رو از سرش بر‌نمی داشت. آخه سرش طاس بود فکر می‌کرد از ابهت‌اش کم می‌شه. یه پسر بچه‌ی سه ساله هم داشت که گاهی همراه‌اش می‌آمد.
مسیو هرروز می‌اومد و به ما دستور می‌داد که چه‌کار کنیم و چه‌طور عملیات پل‌سازی رو پیش ببریم. کار خیلی سختی بود. من بودم و یارمحمد و قاسم. سه‌تایی از صبح خروس‌خوان می‌رفتیم سر کار تا بوق سگ جون می‌کندیم. بدمصب تمومی هم نداشت بس که رودخانه ی عریض و طویلی بود.
دستورات مسیو برای ما تکراری شده بود. ساعت ده صبح می‌اومد و با لهجه‌ی ارمنی می‌گفت: این پل باید تا آخرین این هفته تموم بشه. من مسئولیت دارم که تحویل‌اش بدم. یالا دیگه دست بجنبونین.
بالاخره ساخت پل تموم شد و ما تونستیم یه نفس راحتی بکشیم. این عکسو همون روزی گرفتیم که کار احداث پل تموم شده بود. اون روز مسیو با پسرش اومده بود. همه شاد و خوش‌حال بودیم و فکر می‌کردیم کارمون به نتیجه رسیده. گرم صحبت شدیم که یهو صدای جیغ پسرمسیو ما رو به خودمون آورد.
پسرک بیچاره رفته بود روی پل و بازی می‌کرد که پل زیر پاش شکست و افتاد تو رودخونه. بلافاصله قاسم خودش رو انداخت تو آب. ما همه پریشون و سراسیمه در امتداد روخانه می‌دویدیم .مسیو فریاد می‌زد پسرم،پسرم. تا این‌که انتهای رودخانه پیکر بی‌هوش پسر روی یه تخته سنگ پیدا شد.
- یعنی پسر مسیو مرد؟
- نه،نمرد. قاسم نجاتش داد. اونو از تو آب گرفت و محکم بغل‌اش کرد. اما جریان آب خیلی شدید و وحشتناک بود. قاسم با تمام زورش نتونست مقاومت کنه. جریان آب اونا رو با خودش برد. ولی.....
دیدم قطره اشکی آرام از گوشه‌ی چشمانش لغزید و پهنای صورت‌اش را خیس کرد
- ولی چی؟ قاسم چی شد؟
- قاسم هرگز پیدا نشد. با جریان آب رفت و هرگز برنگشت. مسیو چند تا غواص ماهر و زبده را آورد و اونا وجب به وجب رودخانه را گشتن ولی اثری از قاسم نبود. حالا حکایت این عکس حکایت تلخ جدایی اون روزه.
با عجله آلبوم را بست، دستان‌اش را بر روی زانوان‌اش گذاشت و یاعلی گفت و از جا برخاست. آلبوم را بر روی طاقچه گذاشت، رو کرد به من ،گفت:
- غروب شده، باید به کارا برسم و به مرغ و جوجه‌ها سر بزنم.

*

سیامک شالچی

Monday, April 06, 2009

داستان کوتاه


یک بار دیگر

*





هنوز خاطره‌ی اولین ملاقات با تو در ذهن‌ام هست.هروقت به یاد آن روز می‌افتم بی اختیار لحظه به لحظه، ثانیه به ثانیه‌ی آن پیش چشمان‌ام رژه می رود. از شب قبل که ایمیل‌ات را دریافت کردم و به من گفتی که برای ملاقات فردا آماده‌ای، در پوست خودم نمی‌گنجیدم، اما در عین‌حال استرس عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفته بود.
مدام با خودم تکرار می‌کردم که مواظب باش، اولین برخورد خیلی مهم است. باید در مقابل‌اش پسر جنتلمن و موقری جلوه کنی. مبادا دست و پایت را گم کنی.
شب را به یاد دیدار فردا،به صبح رساندم از صبح جلوی آینه با خودم تمرین کردم که چه‌طور سلام کنم و چه بگویم.اصلن نفهمیدم که زمان چه‌طور گذشت.
وقتی چشم‌ام به ساعت دیواری افتاد، فهمیدم که او هم چه بی‌تاب است و برای آن لحظه‌ی موعود عجله دارد. مثل برق ازجا پریدم، لباس‌ام را پوشیدم و موهایم طوری حالت دادم که خوشایند تو باشد و مجذوبم شوی.
کاش خودم ماشین داشتم. حیف شد وگرنه حسابی کلاس‌ام بالا می رفت. به‌ناچار آژانس خبر کردم و تاکیید کردم که یک ماشین مدل بالا بفرستد. وقتی سر قرار رسیدم، ساعت دقیقن لحظه‌ی موعود را نشان می‌داد. چهار بعدازظهر.
مدتی این پا و آن پا کردم. کمی قدم زدم تا بالاخره از دور پیدا شدی. با این که ندیده بودم‌ات اما بین آن همه رهگذر به‌خوبی شناختم‌ات. چه‌قدر شیک‌پوش بودی. رنگ مانتوی تو، دقیقن هم‌رنگ آبی آسمان بود. همان طور لطیف و زیبا.
می‌توانستم از پشت عینک آفتابی‌ات، رنگ چشمان‌ات را حدس بزنم.آن هم آبی بود. وقتی روبه‌روی من ایستادی، احساس کردم در مقابل‌ات خیلی حقیرم. تو خیلی از من بهتر بودی.حتا صدای‌ات هم به لطافت و نرمی آسمان بود:
- سلام عزیزم. حالت چه‌طوره؟سال نو مبارک
- سلام، عید شما هم مبارک. چه‌قدر دیر کردی
- اوه،شرمنده. می‌بینی که خیابونا شلوغ بود
- عیبی نداره. تعطیلات خوش می‌گذره؟
- هی، بد نیست. برات یه سورپرایز دارم. صبر کن کیفمو باز کنم.ایناهاش پیدا کردم، بیا برای توئه
- این چیه؟
- بلیط کنسرت موسیقی سنتی. روز پنج‌شنبه. از همون کنسرتایی که تو عاشقش هستی و همیشه برام تعریف می‌کردی
- پس چرا یکی؟ مگه تو نمی‌آیی؟
- نه،من پنج‌شنبه نیستم.
نمی دانم چه‌طور شد که یک‌دفعه هول شدی و خواستی از این وضع خلاص شوی.
- خب عزیزم، من الان باید برم خیاطی لباسمو تحویل بگیرم. دیر برسم خیلی بد می‌شه. خوش‌حال شدم از دیدن‌ات. فعلن خداحافظ
- منم خوش‌حال شدم.........
خواستم به تو بگویم امکان‌اش هست یک بار دیگر ببینمت. اما تو پشت کردی و رفتی. من ماندم و با یک بلیط در دست و دیگر امکان ملاقات میسر نشد. نمی‌دانم چرا؟ و من هنوز با این چرا زنده‌گی می‌کنم.

*

سیامک شالچی



Thursday, March 26, 2009

داستان کوتاه

هنوز منتظرم


*

تهران-5آذر 1387
بلاخره بعد از چهار سال او را در خیابان دیدم.موهای روی شقیقه اش کاملن سفید شده بود.خوط چهره اش درد عمیقی را در وجودش فریاد می زد.
جلو رفتم،لحظه ای از دیدنم خوشحال شد،اما بعد همان حالت رسمی همیشگی را به خودش گرفت.
- چی شده مرد؟می بینم که موهات حسابی مثل گچ شده
- کاش خاک تخته موهامو سفید می کرد،چه میشه کرد،گذر ایامه دیگه...آرزو داشتم که هیچ وقت از دوران خوشی و بی خبری جوونی جدا نشم.جدایی ای جدایی،امان از جدایی
- نه،انگار چیزی بیشتر از گذر ایامه،خطوط چهره ت چیز دیگه می گه،گمون کنم......
- نه،نه چیزی نیست،این شماره خونه ست،با من تماس بگیر
اتوبوسی به سرعت از کنار ما گذشت و سر ایستگاه توقف کرد و او با عجله به طرف اتوبوس حرکت کرد.
در حالیکه از تعجب چشمانم گرد شده بود،با صدایی بلند گفتم:
- آخر زمون شده؟مگه تو سوار اتوبوس هم میشی؟
برگشت و با لبخند غمگینی گفت:
- تصمیم گرفتم خیلی چیزها رو عوض کنم

تهران-7 آذر 1387
صدای زنگ تلفن سکوت خانه ویلایی را در هم شکست.زن نای برخاستن از کاناپه را نداشت.لحظه ای به فکرش رسید که به صدای زنگ تلفن بی توجه باشد.اما طرف دست بردار نبود.
کش و قوسی به اندامش داد و به اجبار از جا برخاست.گوشی را برداشت و با صدایی گرفته و بی حال گفت:
- بفرمایید
- سلام؛من سعیدی هستم،جناب حامدی تشریف دارند؟
- نخیر اقا
مثل اینکه همسرش مرا نشناخت،یا اینکه شناخت و خودش را به آن راه زد.آخر چطور ممکن است آن همه خاطرات شیرین را از یاد ببرد
- گویا شما منو به جا نیاوردید،ایشون در حال حاضر مدرسه هستند؟
- نمی دونم آقا
جوابهایش همه کوتاه و سرد بود.با بی تفاوتی حرف می زد.کاملن مشخص است که هیچ رغبتی نسبت به صحبت درباره همسرش ندارد.
- من دو روز پیش تو خیابون دیدمش،اونم بعد از سالها.خواستم جویای حالش باشم.
- کم خونی داره،شاید رفته باشه پیش دکتر،شاید هم خونه پدرش باشه
از کلمه شاید به شدت جا خوردم.عجب زنی بود که از حال و روز و جا و مکان شوهرش درست و حسابی خبر نداشت.
- امکان داره شماره تلفن خونه پدرش در اختیار من بذارید؟
- یادداشت کنید..................
- متشکرم،این شماره در دفتر تلفن من هست
- پس خداحافظ
انگار که زن نه تنها با خودش بلکه با همه عالم و آدم درگیری داشت.....تاجایی که به یاد دارم دوستم هروقت به مشکلی در زندگی اش بر می خورد،سعی می کرد عادت هایش را عوض کند.مثل دو روز پیش که او سوار اتوبوس شد.
تهران-8 آذر 1387
بین دو راهی سختی گیر افتاده بودم.دقیقن نمی دانستم که او را کجا باید پیدا کنم.امان از دست همسرش که یک جواب درست و حسابی به من نداد.عزمم را جزم کردم که با منزل پدرش تماس بگیرم.
بعد از چهار بوق ممتد پیرمردی گوشی تلفن را برداشت.در ابتدا حرف زدن برایم خیلی برایم سخت بود اما صدای مهربان و پدرانه ی پیرمرد به من احساس آرامش و راحتی داد.مدتی با او گپ زدم و سرانجام صدای دوستم را از پشت تلفن شنیدم:
- هیچ معلوم هست کجایی؟ستاره سهیل شدی
- شرمنده م.خیلی دنبالم گشتی؟
- دیروز خونه ت زنگ زدم و با همسرت صحبت کردم.سربسته به من گفت که اینجا هستی.اما خودش هم کاملن مطمئن نبود.
- آه عمیقی کشید و با صدایی محزون ادامه داد:
- لحن صحبتش چطور بود؟
- خیلی سرد و بی تفاوت حرف می زد.انگار هیچ تمایلی نداشت که با کسی هم صحبت بشه.حتی منم نشناخت
- شناخت.اما به روی خودش نیاورد.داره سعی می کنه من و هر کسی که به من مربوط می شه،کاملن از زندگیش محو کنه
اینجا بود که حدسم قوت گرفت.پس با همسرش اختلاف داشت
- گمون کنم شما دونفر دچار مشکل شدید
- چیزی بیشتر از مشکل،در حد سونامی
- خب چرا با هم،صحبت نمی کنید.خیلی از مسایل و مشکلات با صحبت درست و منطقی حل می شه
- بشتر از اینکه بخوام وقت و انرژی خودمو برای صحبت با اون هدر بدم،تمایل دارم باهات درد دل کنم
- دلت می خواد یه روز بریم پارک و با هم حرف بزنیم؟
- آره،من از خدامه،چرا که نه
- باشه پس فعلن خداحافظ
- خداحافظ
گوشی را قطع کردم.

من از طرف شرکت ماموریت داشتم چند روزی در تهران باشم.بعد از انجام ماموریت باید بر می گشتم.نشد که در یک فرصت مناسب دوستم را ببینم.
بعد از آمدنم،چند بار تلفن کردم.متاسفانه موفق نشدم صدایش را بشنوم.چند بار پیغام گذاشتم،تماس نگرفت.
من هنوز منتظرم که صدایش را بشنوم..........

*

سیامک شالچی

داستان کوتاه

غروب شمعدانی
*
هر روز غروب لب پنجره می آمد تا به قول خودش گلدان های کوچک شمعدانی اش را آب بدهد.اما من که می دانم اصلن حواسش به گلدان ها نبود.
افکارش در جایی دیگر سیر می کرد.همه اش چشم به راه بود.فکر می کرد که او یک روز غروب به خانه باز می گردد.نمی دانم چرا چنین فکری می کرد،شاید به این خاطر بود که او یک روز غروب بهاری ناپدید شده بود و حالا خیال می کرد که در یک غروبی هم به خانه باز خواهد گشت.
به این بهانه پناه به گلدان های شمعدانی می برد تا ساعتی نظاره گر جاده ی بی انتها باشد.
خیلی دلم می خواهد یکی از آن گلدان های کوچک را به خانه بیاورد تا اندکی به زندگی سرد و بی روح ما،رنگ تازه ای ببخشد.
همه چیز در خانه بوی مرگ و نیستی می دهد.دلم می خواهد رنگ مرده ی خاکستری که بر در و دیوار خانه نقش بسته است جایش را به رنگ زنده و شاداب سبز دهد تا شاید خانه حال و هوایی دل آرام به خود بگیرد.
ای کاش از کنار آن پنجره ی لعنتی فاصله می گرفت.ای کاش به جای اینکه آن گلدان ها را در آغوش بگیرد و آرام آرام اشک بریزد،مرا در آغوش می کشید،سرش را بر روی شانه هایم می گذاشت و می گریست.
آن وقت من هم می توانستم احساس کنم که شریک درد و غم هایش هستم،مگر نه این که من هم یک سوی این غروب فراق هستم.چرا او سعی دارد بار تمام این غصه ها را به تنهایی به دوش بکشد؟
تمام نیرویم را در پاهایم متمرکز کردم و به سویش رفتم و کنارش ایستادم:
- فکر نمی کنی این قدر به گلها آب می دهی،پژمرده می شوند؟آب دادن هم یه حد و اندازه ای دارد
آب پاش را به روی طاقچه گذاشت:
- بگذار این گلها هم مثل من و تو پژمرده شوند چه عیبی دارد
اشک در چشمانم حلقه بست، تلاش کردم صحبت را عوض کنم:
- می دانی که سالگرد ازدواجمان نزدیک است؟
به چشمانم خیره شد و خنده ای تلخ کرد.
- دوست داری جشن کوچکی ترتیب دهیم،چند تا از دوستانمان را دعوت می کنیم.راستی چه هدیه ای دوست داری برایت بگیرم؟
بی هیچ حس و حرکتی گفت:
- گلدان شمعدانی
کاری نمی شود کرد،گلدان شمعدانی برایش یاد آور خاطرات تلخ و شیرین بود.حالا دیگر برایش جزء لاینفک زندگی اش به حساب می آمد.شک ندارم که می خواهد جای خالی او را با همین چند گلدان کوچک پر کند.
حالم از این گل بهم می خورد.چند تا برگ قلب شکل که اسمش گل نیست.باید روز سالگرد ازدواجمان برایش زیباترین و بهترین و خوشبو ترین دسته گل را از گلفروشی بخرم.باید گلفروشی را پیدا کنم که گلدان شمعدانی نداشته باشد،دوست ندارم آن روز چشمم به آن بیفتد.از پنجره فاصله گرفتم و در جاده ی بی انتها قدم گذاشتم.
*
*

Sunday, February 22, 2009

داستان کوتاه

تخته سیاه

همیشه زنگ آخر روز دوشنبه برایم عذاب‌آور بود. وقتی صدای قدم هایش را از پله‌ها می‌شنیدم، آن‌چنان ضربان قلب‌ام شدت می‌یافت که احساس می- کردم قلب‌ام در گلویم می‌تپد. در کلاس که باز می‌شد، اولین کاری که می‌کرد، جلوی کلاس روبه‌روی ما می‌ایستاد و با چشمان دریده به صورت قرمز و مضطرب تک تک بچه‌ها زل می‌زد.ر
هیکل چاق و قد کوتاهش با آن صورت گوشت‌آلود ترسناک‌اش، درست شبیه عزراییل می‌ماند که برای قبض روح کردن کافر بربالین‌اش حاضر می- شد.اما این تنها مشکل من نبود، تمام بچه‌های کلاس از او می‌ترسیدند. وای به حال کسی که مخاطب او قرار می‌گرفت، هر چه فحش چارواداری که می‌دانست نثار آن بخت‌برگشته و خانواده‌اش می‌کرد. آن‌قدر فحش‌های او قبیح و رکیک بود که حتا شان فحش راهم زیر سوال می‌برد
.
هر کس مراقب رفتارش بود که مبادا کاری کند که مورد عتاب و خطاب حضرت آقا قرار بگیرد.رر
این مورد باعث می شد که کلاس او یکی از ساکت ترین کلاس های مدرسه باشد. به خصوص این‌که، آن‌روز قرار بود آقا نمرات فیزیک ترم اول را سر کلاس بخواند و از جلسه قبل هم پیشاپیش اعلام کرده بود اخلاقش مگسی خواهد بود
خیلی برای‌ام جالب بود، زمانی ‌که از وارد کلاس می‌شد اولین چیزی که از او به چشم می‌خورد، شکم بشکه مانندش بود، که هرکسی با دیدن آن صحنه به خنده می‌افتاد، اما مگر کسی یارای خندیدن داشت؟
طبق عادت همیشگی‌اش مدتی به چهره‌ی بچه‌ها خیره می‌ماند و چند بار سرش را تکان می‌داد که غلط نکنم، قصدش تلافی کردن بود. از چهره‌اش کاملن مشخص بود که امروز از دنده‌ی چپ بلند شده و اوضاع حسابی خیط است.ا
صدایش را در گلویش را می‌انداخت وبا تحکم می‌گفت:ر
من امروزم اخلاقم مگسیه، دیدم چه گندی بالا آوردین، همتون از دم علیل المغزید. لیاقت ندارین بهتون ارفاق کنم. من به فلک الافلاک نمره نمی‌دم من به هیچ‌کس نمره نمی‌دم.ا
چه حرف‌های بی محتوایی می‌زد، جملات‌اش اصلن به‌هم مربوط نبود. خیلی دلم می‌خواست با صدای بلند می‌خندیدم و همه‌ی ناسزاهایی را که بی- وقفه نثار ما می‌کرد به خودش می‌گفتم،آن وقت دوست داشتم ببینم آیا خودش هم خوشش می‌آید یا نه، برای‌ام جای سوال بود که چرا ما را تا این حد ابله فرض کرده است؟
پوشه‌ی نمرات را که باز کرد، اضطراب‌ام شدیدتر شد، پاهایم بی اختیار لرزیدند، دستانم سرد شد و رنگ چهره‌ام پرید.ر
نمراتو دسته بندی کردم، از بالاترین نمره کلاس شروع می‌کنم می یام تا پایین‌ترین نمره ‌ی کلاس. می‌دانستم که امتحان را خراب کرده‌ام، چون روزی که از سر امتحان به خانه برگشتم تا شب گریه کردم و در را به روی خودم بستم، نه نهار خوردم و نه شام. دلم می‌خواست بمیرم و چنین روزی را نبینم.ا
لامصب، عجب حنجره‌ی کلفتی هم داشت. هرچه صدایش را در گلو می‌انداخت، کلفت‌تر و وحشتناک‌تر می‌شد.ر
هوشنگی چهارده
خدای من!! پس بالاترین نمره‌ی کلاس چهارده بود، وای به حال من. احساس کردم چشمانم تار شده و جایی را نمی‌بیند. چشمانم را بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم. نفس‌ام به سختی بالا می آمد. همین طور یکی یکی نمرات را می‌خواند و رد می‌شد. تا این‌که اسم خودم را شنیدم، دو بار با صدای بلند گفت:ا
- عباسی، عباسی
آرام چشمانم را گشودم و به زحمت به چهره‌اش خیره شدم. عرق سرد بر پیشانیم نشسته بود، سرش را به حالت تاسف تکان داد و گفت:ر
ا از تو انتظار بیش‌تر داشتم.ا
کلاس دور سرم چرخید، حتا یارای گریه کردن هم نداشتم. فقط می‌دانستم که پیشواز مرگ رفته‌ام. سرش را به روی پوشه خم کرد و گفت:ر
ا عباسی یازده
مغزم قفل شده بود، قدرت نداشتم تشخیص بدهم که این نمره‌ای که او خوانده یعنی چه؟ من قبول شدم یا رد شدم؟ نمی‌توانستم بفهمم. رو به بغل‌دستی‌ام کردم و با صدایی که برای خودم نا آشنا بود و گفتم:ا
من چند شدم؟ رد شدم یا قبول شدم؟
حواست کجاست؟ مگه نشنیدی چی گفت؟ یازده شدی. خب قبول شدی دیگه، خوش به حالت
از کلمه خوش به حالت تازه دستگیرم شد که من قبول شدم. رفتارم دست خودم نبود، بی اختیار خندیدم که ناگهان حضرت آقا برسرم فریاد کشید:ر
چه خبرته؟ چته؟ هار شدی، می خندی؟ نکنه فکر کردی شق القمر کردی و حالا داری با دمت گردو می‌شکنی، با ضربه‌ی محکمی که بغل دستی‌ام با پایش به پایم زد به خودم آمدم وساکت شدم.ا
آقا چشم‌غره‌ای به من رفت و گفت:ر
ا جزوه‌هاتونو باز کنین، یه مسئله بنویسید. باید همین الان حل بشه. من باید تکلیفمو با شماها امروز معلوم کنم. سرعت اولیه‌ی گلوله‌ای را که در راستای قائم رو به بالا پرتاب می شود چند برابر کنیم تا ارتفاع اوج آن دوبرابر شود؟
این حرف اوهم مثل حرف‌های همیشگی‌اش بود. این مسئله چه ربطی به روشن شدن تکلیف ما با او داشت. هر چه که بود مشکل از خودش بود. من که از اول زنگ دچار عقب مانده‌گی ذهنی شده بودم، قدرت تجزیه تحلیل مسئله رانداشتم. برای‌ام مهم نبود، بگذار به من هم بگوید علیل‌المغز

Saturday, January 03, 2009

پارک

در یک صبح بهاری، مرد دست نوه اش را می گیرد تا او را به پارک ببرد. در پارک، زیر درختان بچه ها مشغول در س خواندن هستند. مرد نیمکتی را انتخاب می کند که روبرویش میدانی ست با انواع وسایل بازی، تاب، سرسره، چرخ و فلک
نگاه مرد به نوه اش است و گوشه و کنار پارک. در کنارش چند مرغ و جوجه دارند زمین را نوک می زنند
مرد به یاد خاطرات خودش می افتد. سال های جوانی، سال های دبیرستان. سال هایی که زیر همین درختان درس می خواند تا خود را برای امتحان آماده کند. جوانی خسته از قدم زدن و خسته از خواندن در کنار مرد بر روی نیمکت می نشیند. پاهایش را باز می کند و با دستانش کتاب را لوله می- کند. سرش را پایین می اندازد، چند دقیقه ای می ماند، آنگاه سرش را بلند می کند و نفس عمیق می کشد. مرد نگاهش می کند
- خسته شدی؟
آره....از ساعت دو نیمه شب آمدم زیر این چراغ و این درخت دارم می خونم
خسته نباشی
- مرسی
کلاس چندی؟
سال آخر هستم، پیش دانشگاهی
مفهوم پیش دانشگاهی یعنی این که قبول شدی وارد دانشگاه بشی؟
نه بابا....از این خبرا نیس. بازم باید توی کنکور شرکت کنم، حالا آیا قبول بشم یا نشم،الله اعلم
مرد نگاهی به نوه اش می کند که دارد سرسره بازی می کند. مرغ و جوجه ها همچنان در حال نوک زدن زمین هستند
مرد سرش را به طرف جوان بر می گرداند و می گوید
اما زمان ما این شکلی نبود. ما دیپلم می گرفتیم، بعدش کنکور می دادیم
جوان به مرد نگاهی می کند و می گوید
شما قبول شدید؟
آره،رشته مدیریت قبول شدم
اما حالا خیلی مشکل شده، تعداد شرکت کننده زیاده، دروس هم خیلی مشکله، باید دبیر خصوصی داشته باشی، کلاس کنکور بری از صبح تا شب مثل معذرت می خوام، خر، بخونی تا شاید بتونی درصد قبولی خودتو افزایش بدی
جوان مکث میکند، مرد می گوید
زمان ما این مشکلات نبود، از دبیر خصوصی و کلاس کنکور و نمی دونم کلاس تقویتی هیچ خبری نبود. نهایت یه کتاب خونه بود که کتابای کمک درسی هم نداشت. ما می رفتیم اون جا ادبیات می خوندیم
هرکی بنا به ذوق و سلیقه ی خودش کتاب می گرفت، یکی کتاب علمی دوست داشت، یکی داستان می خوند، یکی فلسفه می خوند. ما همه می رفتیم کتابای صادق هدایت، چوبک و آل احمد و... می گرفتیم. خودمونو سرگرم می کردیم، بعد تجدید روحیه می کردیم که بتونیم درس بخونیم
برای ما که هیچ فرصتی نیست.کتاب خونه هم که بریم باید کتابای کمک درسی بگیریم و بخونیم. تازه با این همه خوندن اگر هم که قبول شدیم بعد از چهار سال یا پنج سال باید دنبال کار بگردیم
مرد نگاهش را به جوان می دوزد و می گوید:خدا بزرگه، کریمه، روزی رسونه
جوان خداحافظی می کند و می رود
مرد نوه اش را صدا می کند. نوه اش دارد به مرغ و جوجه نگاه می کند. مرد دست نوه اش را می گیرد. او را بلند می کند. مرغ و جوجه ها هم چنان زمین را برای یافتن دانه نوک می زنند. یکی آن قدر نوک به زمین زده که به اندازه ی تنه اش در زمین فرو رفته. مرد و نوه اش قدم زنان دور می شوند
سیامک شالچی