Monday, October 19, 2009
داستان کوتاه
Tuesday, October 13, 2009
در یادها
+
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه ی سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده ای کنون مرا به زورقی
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پرستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود
Monday, October 05, 2009
داستان کوتاه
Sunday, September 13, 2009
داستان کوتاه
Monday, August 31, 2009
داستانی از دانش آراسته
Tuesday, August 18, 2009
داستان کوتاه
Thursday, August 06, 2009
اتاق شعر
*
Saturday, May 30, 2009
داستان کوتاه
اوقاتش تلخ بود.صبح علی الطلوع رفته بود میدان بار فروشان.چهار صندوق سیب به زحمت گرفته بود.آنها را روی چهار چرخه اش گذاشته و آورده بود،بغل میدان بزرگ جنب بانک جایش همیشه آنجا بود.ر
سیب ها را که روی چهار چرخه خالی میکرد،نگاهش به دور دست بود.به میدان شهرداری.انگار منتظر چیزی بود،یا به یه چیزی عادت کرده بود.اولین صدای زنگ که از ساعت شهرداری بلند شد،لحظه ای ایستاد.ساعت هفت بار زنگ زد و او یکی یکی شماره می کرد.بعد از اینکه فهمید ساعت هفت صبح است دو مرتبه شروع به کار کرد.سیب ها اعصابش را خراب کرده بود
لامصبا،دیگه پوشال نداشتین ته صندوق بزارین.آخه خدا نشناسا من چقدر باید اینو بفروشم تا دخل بگیرم،نصف صندوق پوشاله،صندوق که میخواین حساب بکنین.فقط یک کیلو کم میکنین شاید تو هر صندوق پنج یا شش کیلو سیب سالم باشه،بقیه یا لهیده س یا ریزه
هر صندوقی را که خالی میکرد،ریزه هایش را یک گوشه چهار چرخه و لک دار و لهیده را در طرف دیگر و سیب های سالم و بزرگ را بغل ترازو میچید
سیب ها که آماده شد رفت بغل چهارچرخه و روی پله بانک نشست.حساب کرد اگر تا غروب بخواهد همه را بفروشد،شاید دویست تومنی سود ببرد.عادت نداشت برای میوه اش داد بزند و مردم را به خرید تشویق کند.دوز و کلک دیگران را نداشت.همیشه پاکت به دست مشتری میداد.برای خودش چند تا مشتری مخصوص داشت.برایش فرقی نمی کرد که مشتری کدام سیب را میپسندد.اینکه خودش میوه را توی پاکت نمی گذاشت وجدانش را راضی می کرد
اما آن روز انگار هیچ کس میل به خرید نداشت.صدای زنگ که بلند شد به طرف شهرداری چشم دوخت.ساعت یازده مرتبه زنگ زد.هنوز دشت نکرده بود.((عجب روز مزخرفیه.جواب زن و بچه م چی بدم؟))دلش آشوب افتاد.حساب کرد تا سر برج ده روزی مانده.اگر خدا بخواهد میتواند دو هزار تومنی جمع و جور کند و کرایه اتاق را بدهد
بانک شلوغ بود.مردم مرتب میرفتند و می آمدند.او که روی پله بانک و بغل چهارچرخه اش نشسته بود مردم را نگاه میکرد.امروز چرا اینجوریه،همه میرن توی بانک.بانک جای سوزن انداختن نیس.خب کار دنیاس دیگه.یه روز میبینی سر من شلوغه و بانک خلوته
جوان ریز نقشی، آن طرفتر بساطش را پهن کرده بود و بیسکویت و سیگار میفروخت.نگاهش متوجه میوه فروش شد و گفت:
چیه مش رمضون.پریشون حواسی؟مرتب بالا میری،پایین می آی،آروم و قرار نداری؟
چیزیم نیست فقط در حیرتم
از چی مش رمضون؟
از وضع شلوغ بانک.غیر عادیه
جوان خندید و گفت:مگه نمیدونی بانک جایزه میده؟این بانک نوشته به هر کی که برنده بشه باندازه یک و نیم کیلومتر اسکناس میده.از اون اسکناسای درشت
مش رمضون با دستپاچگی به جوان گفت
شرایطش چیه؟حساب و کتابش چه جوری؟
هیچی پدر جان،فقط دو هزار تومن ور میداری میری بانک تا یه حساب واست باز کنن.اونوقت میتونی تو قرعه کشی شرکت کنی
مش رمضون وقتی صحبت دو هزار تومن را شنید،دیگر چیزی به جوان نگفت فقط نگاهی به آسمان انداخت.هوا که از صبح گرفته و ابری بود،رعد و برقی زد.اولین قطره های باران روی سیب ها نشست
*
سیامک شالچی
Friday, May 15, 2009
داستان کوتاه
از خودت می پرسم،واقعن تو فکر می کنی کی هستی،نکند خیال می کنی فرزند فلان الدوله هستی و اجدادت نسل اندر نسل در قصر ابریشم زندگی می کردند.تو مریضی.یک مریض روانی.احتیاج به مداوا داری.حالا می خواهد بدت بیاد،خب بیاید.می خواهی پشت سر من صفحه بگذاری،خب بگذار.برای من مهم نیست.
همه تو را شناخته اند.پی به ذاتت برده اند. نگاه کن به دور و اطرافت،کسی برایت نمانده. آن عده هم که تو را تحویل می گیرند،باور کن عاشق و شیدای تو نیستند.
رک و پوست کنده بگویم،از تو می ترسند.مراعات حالت را می کنند.دوست ندارند،حرفی و موردی پیش بیاید و تو چاک دهنت را باز کن و طبق معمول برایشان دُرفشانی کنی.
اما باور کن من از این قماش نیستم.از این به بعد جلوی تو می ایستم.یادت می آید زمانی که من تازه ازدواج کرده بودم،تو چند ماه بعد از ازدواجم طلاق گرفته بودی، یک روز در جمع،به من گوشه زدی و گفتی:
- بعضی ها عجب شانسی توی فامیل آوردن.
تو همیشه به من حسادت می کردی.مگر من مقصر ناکامی زندگی ات بودم؟
می خواستی حواست به همسرت باشد.به من چه که سر و گوشش می جنبید.اوایل خیلی دلم به حالت می سوخت.اما وقتی که پی به وجودت بردم فهمیدم که حقت بود.مقصر اصلی خودت بودی و حالا دنبال کسی می گشتی تا خطای خودت را توجیه کنی.
نگاه کن،تو هم می توانی مثل بقیه خوب باشی. فقط کافیست که قلبت را با دیگران صاف کنی.دورو نباش.تظاهر نکن.
آن وقت می بینی که چطور همه مجذوب تو می شوند و چقدر محبوب آنها می شوی. ماشاالله سر و زبان خوبی هم داری.خوب جای خودت را باز می کنی.ولی حیف که دل و زبانت یکی نیست.
عزیز من،کمی به خودت در آینه نگاه کن،به صورتت دقیق نگاه کن.ببین زیبایی همیشگی ات را از دست داده ای.بس که پاچه ی این و آن را گرفته ای،بس که از کارهای دیگران حرف و حدیث در آورده ای،عصبانی شدی و از شکل و قیافه افتادی.
باور کن می توانی خودت را اصلاح کنی.مطمئن باش آینه هیچ گاه دروغ نمی گوید،به خودت در آینه خیره شو و خود حقیقی ات را پیدا کن.
سیامک شالچی
Thursday, April 30, 2009
داستان کوتاه
وای،امان از این قرض و نزول که وقتی سر و کله اش در زندگی هرکس پیدا شود،آن زندگی را به آتش می کشاند.
همسرم در غرقاب بود.چه باید بکنم؟به کجا پناه ببرم؟
هرچه باشد او همسر من است،طاقت آن را ندارم که او پشت میله های زندان باشد و من اینجا بیرون از زندان.بارها سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان دهم تا بلکه آن روزنه ی امید هویدا شود.هربار که چنین می کردم،فکر اینکه در بین دوست و فامیل و همسایه سرافکنده شده ام،بند بند وجودم را می سوزاند و در نهایت تصمیم می گرفتم که همین فردا برای طلاق اقدام کنم،اما چهره ی معصومانه همسرم باعث می شد تا آن روزنه ی دروغکی را ببندم.
حسرت یک روز شاد زیستن در کنار او بر دلم مانده است.دیدن زوج های جوان که عاشقانه دست در دست یکدیگر در خیابان و پارک قدم می زنند،آتش حسرتم را شعله ورتر می کند.چه می شد اگر من هم مثل یکی از آنها بودم.
امروز روز ملاقات است.از همین خانه،چادرم را به سر کردم،حوصله نداشتم دم در زندان،جلوی دید نگهبانان،چادر را از کیف بیرون بکشم و سر کنم.
وقتی که رسیدم،با دادن نام و مشخصات به اتاق ملاقات هدایت شدم.دستبند به دست همراه با یک مامور آمد.چهره اش از دفعه قبل تکیده تر شده بود.بیشتر شبیه به یک مرد پنجاه و هشت ساله می مانست تا یک جوان بیست و هشت ساله.روبرویم نشست،سرش به زیر بود.واضح بود که تاب نگریستن به من را ندارد.
نمی دانست چگونه سر صحبت را باز کند،برای من سخت بود.بهر حال او نیاز به آرامش داشت،اگر من هم ترکش می کردم به راستی کمرش زیر بار این همه قرض و گرفتاری می شکست.
- امروز حالت چطوره؟رو به راه هستی؟
سرش همچنان پایین بود.
- مگه فرقی هم می کنه.من یه آدم مال باخته و بدبختم.برای کسی مهم نیست
- اگه برای هیچ کسی مهم نیست،پس من الان اینجا چه کار می کنم.می تونستم امروز نیام و مثل همه ترکت کنم.
- چرا این کار رو نمی کنی؟
- جوابی برای این سوال نداشتم.چرا که بارها تصمیم به این کار گرفته بودم.اگر هر جواب امید بخشی می دادم،دروغ محض بود.مسیر صحبت را عوض کردم.
- من همه ی تلاشم اینه که تو اینجا نباشی.رضایت تک تک طلبکاراتو جلب می کنم.
- فکر می کنی فایده داشته باشه؟کدوم طلبکاری دیدی که بدهی بدهکارش رو ببخشه.صد میلیون بدهی پول کمی نیست.
- می دونم،اما.............
نتوانستم حرفم را ادامه دهم.
- می بینی،تو هم کم آوردی.این یه امر محاله
- تو واقعن فکر می کنی این همه بدبختی و گرفتاری ارزش اون همه بلندپروازی رو داشت،حیف شد خیلی حیف شد
اصلن نفهمیدم که چطور شد این جمله از دهانم بیرون آمد.با این حرفم وجودش را بیشتر سوزاندم.چهره اش را بالا گرفت و به من نگریست.این بار من سرم را به زیر انداختم،از چشمانش خجالت کشیدم.
به مامور گفت که به سلول هدایتش کند.بی هیچ خداحافظی اتاق را به سمت در خروجی ترک کرد و من همچنان بر جایم میخکوب شده بودم.لحظه ی خروج از در،بین درگاهی در ایستاد و خطاب به من گفت:
- می تونی،ارزش اون کسی که من از صمیم قلبم دوستش داشتم و بخاطرش این همه بلند پروازی کردم،درک کنی؟
پشت کرد و همراه مامور دور شد.خود خواهی من یا نادانی او،یا عشق یا هرچیزی که اسمش را بگذارید،آتش به خرمن زندگی ما انداخت و تمام زندگی ما به باد رفت.ما زندگی را روی تلی از پوشال بنا کردیم که دوام نداشت.در وادی حیرت و تنهایی و سرگردانی تنها روزنه ی امید،تیمارستان،است.
Monday, April 20, 2009
داستان کوتاه
*
مدتی بود که به او خیره شده بودم. دست راستام را زیر چانه ام گذاشتم و به صورتاش دقیق شدم. همینطور داشت آلبوم را ورق میزد. روی بعضی از عکسها مکث میکرد و بعد با یک لبخند محو و بیرنگ بهعکس بعدی نگاه میکرد. در عالم خودش بود.اگر پشتسرش بمب هم میترکید از جایاش تکان نمیخورد.
بالاخره یک واکنش متفاوت از او دیدم. انگار که یک عکس توانست حال و هوایش را عوض کند و باعث شود سرش را از روی آلبوم بردارد. نمیدانم خاطرهی آن عکس چه بود ولی هرچه که بود با بقیهی عکسها فرق داشت. نتوانستم طاقت بیاورم، خیلی آرام پرسیدم:ا:
- ماجرا چیه؟
چهرهی مغموماش را به طرفام چرخاند و گفت:
- بیا اینجا پیش من تا برات تعریف کنم.
رفتم پهلویش نشستم. دستاناش را پشتسرش قلاب کرد و به سقف خیره شد. انگار داشت خاطرهای را از دورترین نقطهی ذهناش جستوجو میکرد. کمی مکث کرد و گفت:
این عکس مال زمانیه که من توی روستا برای ساخت پل روی رودخانه کار میکردم. عجب رودخانهی بدقلقی بود، عمیق و خروشان. اگه کسی میافتاد تو آب، دیگه جون سالم به درنمیبرد.
مسئول پرژوهی ما آقایی بود به اسم میناسیان که ما صداش میکردیم مسیو. مرد خوبی بود. هیکل چاقی داشت با سبیلهای داگلاسی. هیچوقت کلاه شاپو رو از سرش برنمی داشت. آخه سرش طاس بود فکر میکرد از ابهتاش کم میشه. یه پسر بچهی سه ساله هم داشت که گاهی همراهاش میآمد.
مسیو هرروز میاومد و به ما دستور میداد که چهکار کنیم و چهطور عملیات پلسازی رو پیش ببریم. کار خیلی سختی بود. من بودم و یارمحمد و قاسم. سهتایی از صبح خروسخوان میرفتیم سر کار تا بوق سگ جون میکندیم. بدمصب تمومی هم نداشت بس که رودخانه ی عریض و طویلی بود.
دستورات مسیو برای ما تکراری شده بود. ساعت ده صبح میاومد و با لهجهی ارمنی میگفت: این پل باید تا آخرین این هفته تموم بشه. من مسئولیت دارم که تحویلاش بدم. یالا دیگه دست بجنبونین.
بالاخره ساخت پل تموم شد و ما تونستیم یه نفس راحتی بکشیم. این عکسو همون روزی گرفتیم که کار احداث پل تموم شده بود. اون روز مسیو با پسرش اومده بود. همه شاد و خوشحال بودیم و فکر میکردیم کارمون به نتیجه رسیده. گرم صحبت شدیم که یهو صدای جیغ پسرمسیو ما رو به خودمون آورد.
پسرک بیچاره رفته بود روی پل و بازی میکرد که پل زیر پاش شکست و افتاد تو رودخونه. بلافاصله قاسم خودش رو انداخت تو آب. ما همه پریشون و سراسیمه در امتداد روخانه میدویدیم .مسیو فریاد میزد پسرم،پسرم. تا اینکه انتهای رودخانه پیکر بیهوش پسر روی یه تخته سنگ پیدا شد.
- یعنی پسر مسیو مرد؟
- نه،نمرد. قاسم نجاتش داد. اونو از تو آب گرفت و محکم بغلاش کرد. اما جریان آب خیلی شدید و وحشتناک بود. قاسم با تمام زورش نتونست مقاومت کنه. جریان آب اونا رو با خودش برد. ولی.....
دیدم قطره اشکی آرام از گوشهی چشمانش لغزید و پهنای صورتاش را خیس کرد
- ولی چی؟ قاسم چی شد؟
- قاسم هرگز پیدا نشد. با جریان آب رفت و هرگز برنگشت. مسیو چند تا غواص ماهر و زبده را آورد و اونا وجب به وجب رودخانه را گشتن ولی اثری از قاسم نبود. حالا حکایت این عکس حکایت تلخ جدایی اون روزه.
با عجله آلبوم را بست، دستاناش را بر روی زانواناش گذاشت و یاعلی گفت و از جا برخاست. آلبوم را بر روی طاقچه گذاشت، رو کرد به من ،گفت:
- غروب شده، باید به کارا برسم و به مرغ و جوجهها سر بزنم.
*
سیامک شالچی
Monday, April 06, 2009
داستان کوتاه
هنوز خاطرهی اولین ملاقات با تو در ذهنام هست.هروقت به یاد آن روز میافتم بی اختیار لحظه به لحظه، ثانیه به ثانیهی آن پیش چشمانام رژه می رود. از شب قبل که ایمیلات را دریافت کردم و به من گفتی که برای ملاقات فردا آمادهای، در پوست خودم نمیگنجیدم، اما در عینحال استرس عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفته بود.
مدام با خودم تکرار میکردم که مواظب باش، اولین برخورد خیلی مهم است. باید در مقابلاش پسر جنتلمن و موقری جلوه کنی. مبادا دست و پایت را گم کنی.
شب را به یاد دیدار فردا،به صبح رساندم از صبح جلوی آینه با خودم تمرین کردم که چهطور سلام کنم و چه بگویم.اصلن نفهمیدم که زمان چهطور گذشت.
وقتی چشمام به ساعت دیواری افتاد، فهمیدم که او هم چه بیتاب است و برای آن لحظهی موعود عجله دارد. مثل برق ازجا پریدم، لباسام را پوشیدم و موهایم طوری حالت دادم که خوشایند تو باشد و مجذوبم شوی.
کاش خودم ماشین داشتم. حیف شد وگرنه حسابی کلاسام بالا می رفت. بهناچار آژانس خبر کردم و تاکیید کردم که یک ماشین مدل بالا بفرستد. وقتی سر قرار رسیدم، ساعت دقیقن لحظهی موعود را نشان میداد. چهار بعدازظهر.
مدتی این پا و آن پا کردم. کمی قدم زدم تا بالاخره از دور پیدا شدی. با این که ندیده بودمات اما بین آن همه رهگذر بهخوبی شناختمات. چهقدر شیکپوش بودی. رنگ مانتوی تو، دقیقن همرنگ آبی آسمان بود. همان طور لطیف و زیبا.
میتوانستم از پشت عینک آفتابیات، رنگ چشمانات را حدس بزنم.آن هم آبی بود. وقتی روبهروی من ایستادی، احساس کردم در مقابلات خیلی حقیرم. تو خیلی از من بهتر بودی.حتا صدایات هم به لطافت و نرمی آسمان بود:
- سلام عزیزم. حالت چهطوره؟سال نو مبارک
- سلام، عید شما هم مبارک. چهقدر دیر کردی
- اوه،شرمنده. میبینی که خیابونا شلوغ بود
- عیبی نداره. تعطیلات خوش میگذره؟
- هی، بد نیست. برات یه سورپرایز دارم. صبر کن کیفمو باز کنم.ایناهاش پیدا کردم، بیا برای توئه
- این چیه؟
- بلیط کنسرت موسیقی سنتی. روز پنجشنبه. از همون کنسرتایی که تو عاشقش هستی و همیشه برام تعریف میکردی
- پس چرا یکی؟ مگه تو نمیآیی؟
- نه،من پنجشنبه نیستم.
نمی دانم چهطور شد که یکدفعه هول شدی و خواستی از این وضع خلاص شوی.
- خب عزیزم، من الان باید برم خیاطی لباسمو تحویل بگیرم. دیر برسم خیلی بد میشه. خوشحال شدم از دیدنات. فعلن خداحافظ
- منم خوشحال شدم.........
خواستم به تو بگویم امکاناش هست یک بار دیگر ببینمت. اما تو پشت کردی و رفتی. من ماندم و با یک بلیط در دست و دیگر امکان ملاقات میسر نشد. نمیدانم چرا؟ و من هنوز با این چرا زندهگی میکنم.
*
سیامک شالچی
Thursday, March 26, 2009
داستان کوتاه
تهران-5آذر 1387
بلاخره بعد از چهار سال او را در خیابان دیدم.موهای روی شقیقه اش کاملن سفید شده بود.خوط چهره اش درد عمیقی را در وجودش فریاد می زد.
جلو رفتم،لحظه ای از دیدنم خوشحال شد،اما بعد همان حالت رسمی همیشگی را به خودش گرفت.
- چی شده مرد؟می بینم که موهات حسابی مثل گچ شده
- کاش خاک تخته موهامو سفید می کرد،چه میشه کرد،گذر ایامه دیگه...آرزو داشتم که هیچ وقت از دوران خوشی و بی خبری جوونی جدا نشم.جدایی ای جدایی،امان از جدایی
- نه،انگار چیزی بیشتر از گذر ایامه،خطوط چهره ت چیز دیگه می گه،گمون کنم......
- نه،نه چیزی نیست،این شماره خونه ست،با من تماس بگیر
اتوبوسی به سرعت از کنار ما گذشت و سر ایستگاه توقف کرد و او با عجله به طرف اتوبوس حرکت کرد.
در حالیکه از تعجب چشمانم گرد شده بود،با صدایی بلند گفتم:
- آخر زمون شده؟مگه تو سوار اتوبوس هم میشی؟
برگشت و با لبخند غمگینی گفت:
- تصمیم گرفتم خیلی چیزها رو عوض کنم
تهران-7 آذر 1387
صدای زنگ تلفن سکوت خانه ویلایی را در هم شکست.زن نای برخاستن از کاناپه را نداشت.لحظه ای به فکرش رسید که به صدای زنگ تلفن بی توجه باشد.اما طرف دست بردار نبود.
کش و قوسی به اندامش داد و به اجبار از جا برخاست.گوشی را برداشت و با صدایی گرفته و بی حال گفت:
- بفرمایید
- سلام؛من سعیدی هستم،جناب حامدی تشریف دارند؟
- نخیر اقا
مثل اینکه همسرش مرا نشناخت،یا اینکه شناخت و خودش را به آن راه زد.آخر چطور ممکن است آن همه خاطرات شیرین را از یاد ببرد
- گویا شما منو به جا نیاوردید،ایشون در حال حاضر مدرسه هستند؟
- نمی دونم آقا
جوابهایش همه کوتاه و سرد بود.با بی تفاوتی حرف می زد.کاملن مشخص است که هیچ رغبتی نسبت به صحبت درباره همسرش ندارد.
- من دو روز پیش تو خیابون دیدمش،اونم بعد از سالها.خواستم جویای حالش باشم.
- کم خونی داره،شاید رفته باشه پیش دکتر،شاید هم خونه پدرش باشه
از کلمه شاید به شدت جا خوردم.عجب زنی بود که از حال و روز و جا و مکان شوهرش درست و حسابی خبر نداشت.
- امکان داره شماره تلفن خونه پدرش در اختیار من بذارید؟
- یادداشت کنید..................
- متشکرم،این شماره در دفتر تلفن من هست
- پس خداحافظ
انگار که زن نه تنها با خودش بلکه با همه عالم و آدم درگیری داشت.....تاجایی که به یاد دارم دوستم هروقت به مشکلی در زندگی اش بر می خورد،سعی می کرد عادت هایش را عوض کند.مثل دو روز پیش که او سوار اتوبوس شد.
تهران-8 آذر 1387
بین دو راهی سختی گیر افتاده بودم.دقیقن نمی دانستم که او را کجا باید پیدا کنم.امان از دست همسرش که یک جواب درست و حسابی به من نداد.عزمم را جزم کردم که با منزل پدرش تماس بگیرم.
بعد از چهار بوق ممتد پیرمردی گوشی تلفن را برداشت.در ابتدا حرف زدن برایم خیلی برایم سخت بود اما صدای مهربان و پدرانه ی پیرمرد به من احساس آرامش و راحتی داد.مدتی با او گپ زدم و سرانجام صدای دوستم را از پشت تلفن شنیدم:
- هیچ معلوم هست کجایی؟ستاره سهیل شدی
- شرمنده م.خیلی دنبالم گشتی؟
- دیروز خونه ت زنگ زدم و با همسرت صحبت کردم.سربسته به من گفت که اینجا هستی.اما خودش هم کاملن مطمئن نبود.
- آه عمیقی کشید و با صدایی محزون ادامه داد:
- لحن صحبتش چطور بود؟
- خیلی سرد و بی تفاوت حرف می زد.انگار هیچ تمایلی نداشت که با کسی هم صحبت بشه.حتی منم نشناخت
- شناخت.اما به روی خودش نیاورد.داره سعی می کنه من و هر کسی که به من مربوط می شه،کاملن از زندگیش محو کنه
اینجا بود که حدسم قوت گرفت.پس با همسرش اختلاف داشت
- گمون کنم شما دونفر دچار مشکل شدید
- چیزی بیشتر از مشکل،در حد سونامی
- خب چرا با هم،صحبت نمی کنید.خیلی از مسایل و مشکلات با صحبت درست و منطقی حل می شه
- بشتر از اینکه بخوام وقت و انرژی خودمو برای صحبت با اون هدر بدم،تمایل دارم باهات درد دل کنم
- دلت می خواد یه روز بریم پارک و با هم حرف بزنیم؟
- آره،من از خدامه،چرا که نه
- باشه پس فعلن خداحافظ
- خداحافظ
گوشی را قطع کردم.
من از طرف شرکت ماموریت داشتم چند روزی در تهران باشم.بعد از انجام ماموریت باید بر می گشتم.نشد که در یک فرصت مناسب دوستم را ببینم.
بعد از آمدنم،چند بار تلفن کردم.متاسفانه موفق نشدم صدایش را بشنوم.چند بار پیغام گذاشتم،تماس نگرفت.
من هنوز منتظرم که صدایش را بشنوم..........
*
سیامک شالچی
داستان کوتاه
افکارش در جایی دیگر سیر می کرد.همه اش چشم به راه بود.فکر می کرد که او یک روز غروب به خانه باز می گردد.نمی دانم چرا چنین فکری می کرد،شاید به این خاطر بود که او یک روز غروب بهاری ناپدید شده بود و حالا خیال می کرد که در یک غروبی هم به خانه باز خواهد گشت.
به این بهانه پناه به گلدان های شمعدانی می برد تا ساعتی نظاره گر جاده ی بی انتها باشد.
خیلی دلم می خواهد یکی از آن گلدان های کوچک را به خانه بیاورد تا اندکی به زندگی سرد و بی روح ما،رنگ تازه ای ببخشد.
همه چیز در خانه بوی مرگ و نیستی می دهد.دلم می خواهد رنگ مرده ی خاکستری که بر در و دیوار خانه نقش بسته است جایش را به رنگ زنده و شاداب سبز دهد تا شاید خانه حال و هوایی دل آرام به خود بگیرد.
ای کاش از کنار آن پنجره ی لعنتی فاصله می گرفت.ای کاش به جای اینکه آن گلدان ها را در آغوش بگیرد و آرام آرام اشک بریزد،مرا در آغوش می کشید،سرش را بر روی شانه هایم می گذاشت و می گریست.
آن وقت من هم می توانستم احساس کنم که شریک درد و غم هایش هستم،مگر نه این که من هم یک سوی این غروب فراق هستم.چرا او سعی دارد بار تمام این غصه ها را به تنهایی به دوش بکشد؟
تمام نیرویم را در پاهایم متمرکز کردم و به سویش رفتم و کنارش ایستادم:
- فکر نمی کنی این قدر به گلها آب می دهی،پژمرده می شوند؟آب دادن هم یه حد و اندازه ای دارد
آب پاش را به روی طاقچه گذاشت:
- بگذار این گلها هم مثل من و تو پژمرده شوند چه عیبی دارد
اشک در چشمانم حلقه بست، تلاش کردم صحبت را عوض کنم:
- می دانی که سالگرد ازدواجمان نزدیک است؟
به چشمانم خیره شد و خنده ای تلخ کرد.
- دوست داری جشن کوچکی ترتیب دهیم،چند تا از دوستانمان را دعوت می کنیم.راستی چه هدیه ای دوست داری برایت بگیرم؟
بی هیچ حس و حرکتی گفت:
- گلدان شمعدانی
کاری نمی شود کرد،گلدان شمعدانی برایش یاد آور خاطرات تلخ و شیرین بود.حالا دیگر برایش جزء لاینفک زندگی اش به حساب می آمد.شک ندارم که می خواهد جای خالی او را با همین چند گلدان کوچک پر کند.
حالم از این گل بهم می خورد.چند تا برگ قلب شکل که اسمش گل نیست.باید روز سالگرد ازدواجمان برایش زیباترین و بهترین و خوشبو ترین دسته گل را از گلفروشی بخرم.باید گلفروشی را پیدا کنم که گلدان شمعدانی نداشته باشد،دوست ندارم آن روز چشمم به آن بیفتد.از پنجره فاصله گرفتم و در جاده ی بی انتها قدم گذاشتم.
Sunday, February 22, 2009
داستان کوتاه
طبق عادت همیشگیاش مدتی به چهرهی بچهها خیره میماند و چند بار سرش را تکان میداد که غلط نکنم، قصدش تلافی کردن بود. از چهرهاش کاملن مشخص بود که امروز از دندهی چپ بلند شده و اوضاع حسابی خیط است.ا
صدایش را در گلویش را میانداخت وبا تحکم میگفت:ر
من امروزم اخلاقم مگسیه، دیدم چه گندی بالا آوردین، همتون از دم علیل المغزید. لیاقت ندارین بهتون ارفاق کنم. من به فلک الافلاک نمره نمیدم من به هیچکس نمره نمیدم.ا
چه حرفهای بی محتوایی میزد، جملاتاش اصلن بههم مربوط نبود. خیلی دلم میخواست با صدای بلند میخندیدم و همهی ناسزاهایی را که بی- وقفه نثار ما میکرد به خودش میگفتم،آن وقت دوست داشتم ببینم آیا خودش هم خوشش میآید یا نه، برایام جای سوال بود که چرا ما را تا این حد ابله فرض کرده است؟
پوشهی نمرات را که باز کرد، اضطرابام شدیدتر شد، پاهایم بی اختیار لرزیدند، دستانم سرد شد و رنگ چهرهام پرید.ر
نمراتو دسته بندی کردم، از بالاترین نمره کلاس شروع میکنم می یام تا پایینترین نمره ی کلاس. میدانستم که امتحان را خراب کردهام، چون روزی که از سر امتحان به خانه برگشتم تا شب گریه کردم و در را به روی خودم بستم، نه نهار خوردم و نه شام. دلم میخواست بمیرم و چنین روزی را نبینم.ا
لامصب، عجب حنجرهی کلفتی هم داشت. هرچه صدایش را در گلو میانداخت، کلفتتر و وحشتناکتر میشد.ر
خدای من!! پس بالاترین نمرهی کلاس چهارده بود، وای به حال من. احساس کردم چشمانم تار شده و جایی را نمیبیند. چشمانم را بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم. نفسام به سختی بالا می آمد. همین طور یکی یکی نمرات را میخواند و رد میشد. تا اینکه اسم خودم را شنیدم، دو بار با صدای بلند گفت:ا
- عباسی، عباسی
آرام چشمانم را گشودم و به زحمت به چهرهاش خیره شدم. عرق سرد بر پیشانیم نشسته بود، سرش را به حالت تاسف تکان داد و گفت:ر
ا از تو انتظار بیشتر داشتم.ا
کلاس دور سرم چرخید، حتا یارای گریه کردن هم نداشتم. فقط میدانستم که پیشواز مرگ رفتهام. سرش را به روی پوشه خم کرد و گفت:ر
ا عباسی یازده
مغزم قفل شده بود، قدرت نداشتم تشخیص بدهم که این نمرهای که او خوانده یعنی چه؟ من قبول شدم یا رد شدم؟ نمیتوانستم بفهمم. رو به بغلدستیام کردم و با صدایی که برای خودم نا آشنا بود و گفتم:ا
من چند شدم؟ رد شدم یا قبول شدم؟
حواست کجاست؟ مگه نشنیدی چی گفت؟ یازده شدی. خب قبول شدی دیگه، خوش به حالت
از کلمه خوش به حالت تازه دستگیرم شد که من قبول شدم. رفتارم دست خودم نبود، بی اختیار خندیدم که ناگهان حضرت آقا برسرم فریاد کشید:ر
چه خبرته؟ چته؟ هار شدی، می خندی؟ نکنه فکر کردی شق القمر کردی و حالا داری با دمت گردو میشکنی، با ضربهی محکمی که بغل دستیام با پایش به پایم زد به خودم آمدم وساکت شدم.ا
آقا چشمغرهای به من رفت و گفت:ر
ا جزوههاتونو باز کنین، یه مسئله بنویسید. باید همین الان حل بشه. من باید تکلیفمو با شماها امروز معلوم کنم. سرعت اولیهی گلولهای را که در راستای قائم رو به بالا پرتاب می شود چند برابر کنیم تا ارتفاع اوج آن دوبرابر شود؟
این حرف اوهم مثل حرفهای همیشگیاش بود. این مسئله چه ربطی به روشن شدن تکلیف ما با او داشت. هر چه که بود مشکل از خودش بود. من که از اول زنگ دچار عقب ماندهگی ذهنی شده بودم، قدرت تجزیه تحلیل مسئله رانداشتم. برایام مهم نبود، بگذار به من هم بگوید علیلالمغز
Saturday, January 03, 2009
پارک
- مرسی
کلاس چندی؟