Tuesday, October 13, 2009

در یادها



+
برای بهنود شجاعی
*
امشب از او پرسیدم:بین ظلم و زندگی کدام را فهمیدی؟
پاسخ داد:ظلم را
بغضم گرفت،سعی کردم آتش عقده ام را خاموش کنم،اما مجالی برای سرد شدن نبود،بی صدا گریستم و گردن نحیفش را نگاه کردم.ر
او طناب دار را بر گردنش لمس کرد،آن را بوسید و با مرگ هم آغوش شد.چه پاک از این دنیا رفت....ر
راستی تو فکر می کنی،بهنود چندمین قربانی است؟خداوندا،می گویند تو بخشنده و مهربانی،پس چه شد که بندگانت در مهر و عطوفت را بر قلبهایشان بستند و کلیدش را هم زیر خروارها خاک کینه و نفرت دفن کردند؟کاش آن سیاه دل که آن چهارپایه ی مرگ را از زیر پای او می کشید،کمی فقط کمی از بخشندگی تو در دلش بود تا امروز آن طور بی شرمانه حرف از خدا شناسی نمی زد
بهنود جان،نگاه کن،دنیایی را نگاه کن که هرگز رنگ نفرت و اندوه را نخواهی دید،بچش و لمس کن رنگ سبز جاودانگی را
*
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه ی سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده ای کنون مرا به زورقی
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پرستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود
*
فروغ فرخزاد
*
سیامک
ر22 مهر 1388