Monday, August 31, 2009

داستانی از دانش آراسته


+
در کثرت
*
تو را به روح مادرت یک کم نگاهش کن.چی را نگاه کنم.بدبختی را؟ول کن بابا.یک استکان چای بریز برویم پی بدبختی خودمان.جان تو،بیست بار است که پول را از توی جورابش بیرون می آورد و شماره می کند.ر
سیصد تومن پول دارد.خیال می کند سی هزار تومن است.از قهوه خانه که بیرون می روم،مثل گربه بدنش را کش می دهد و می آید از توی سینی نان و پنیر بر می دارد.چقدر این آدم زبانش گزنده است.بدبخت یک بار این کار را کرده،دیگر ولش نمی کند.حالا دو ساعت از بزرگواریش حرف می زند.می خواهی حاجی خان را به جانش بیندازم؟ حاجی خان را که می شناسی.کافی است که آدم کوکش کند.جان تو،حالا این کار را می کنم.می گویی نه،تماشا کن:د
جان حاجی خان،رفته بودم برنج بخرم.دیدم صدری شده کیلویی هزار تومن.آن موقع شما برنج را کیلویی چند می فروختی؟ به خدا کیلویی دوتومن بود.کسی نگاهش نمی کرد.حاجی خان،اشتباه نمی کنی؟ارزانتر نبود؟پنجاه و پنج سال در تهران برنج فروشی کردم. یک قران پول کسی را نخوردم.یک تهران بود و یک حاجی خان.حالا نگاه نکن که به این روز افتاده ایم.یا ابوالفضل،باز این حاجی حاجی خان به حرف آمده.د
تو را به خدا سر به سرش نگذار.هوا سرد است.بیرون باران می بارد.حالا بدبخت را از قهوه خانه بیرون می کند.چرا خانه نمی روی؟مادرت دنبالت آمده بود.هشت نفری توی خانه اند.اعصاب آدم خورد می شود.رمضان را می شناسی؟چطور نمی شناسی. رمضان یاقوتی که گاو پیشانی سفید است.رفته بود آلمان.پسرش در آنجا زندگی می کند.دوهفته که ماند برگشت.رمضان تعریف می کرد که عروسش به پسرش گفته:چه خوب مریض بودم.بیمارستان خوابیده بودم.غذا که می دادند،چند تا لپه تویش شناور بود. بازرس که آمد از تخت پریدم پایین و گفتم:د
یک دقیقه با شما کار دارم
ترسید و خودش را کنار کشید.گفتم:نترسید آقا.من بیمارم.دیوانه نیستم.د
گفت:بگو.گفتم:اینجا نمی شود.فهمید که نمی خواهم پیش کارکنان بیمارستان حرف بزنم.گفتم:نیم ساعت دیگر غذا می دهند.شما طوری وانمود کنید که می خواهید بروید.موقع غذا آمد.گفتم:با من بیایید.آمد.گفتم:گوشت را توی برف پنهان می کنند،بعد با خودشان می برند.برف را کنار زدم و گوشت را نشانش دادم.فکر می کردم فردا غذا تغییر می کند.اما باز هم چند تا لپه تویش شناور بود.به خدا از ماست که بر ماست.آدم در اینجا دیوانه می شود.بابا حواست کجاست.چرا زل زده ای؟مگر این حرفها برایت تازگی دارد؟بازی دیروز چه شده؟استقلال گند زده.بازی را دو بر یک به پیروزی واگذار کرده.د
----------
مجید دانش آراسته.مجموعه داستان قضیه فیثا غورث با یک صفر دو گوش
*
روزگارتان شیرین،شادیتان افزون
سیامک
ر9 شهریور 1388

Tuesday, August 18, 2009

داستان کوتاه

*


لحظه ی خداحافظی


8


دختر جوان ملول و بُغ کرده،چمباتمه زده و زیر درخت گیلاس نشسته بود.در اطرافش آرامش موج می زد و همه چیز آرام آرام بود،اما قلب دخترک در تلاطم بود.انگار باور نداشت چه بلایی به سرش آمده.نای از جای برخاستن و قدم زدن در باغ زیبا را نداشت.ر

چشم به راه دور داشت،به نظر می رسید منتظر کسی بود.از راه دور مادرش با یک کاسه آب در دست از راه رسید،چشمان مادر از

فرط گریستن زیاد باز نمی شد،به زحمت چشمانش را گشود و نظاره گر صورت دخترش شد،نتوانست طاقت بیاورد دوباره گریستن را آغاز کرد.با دست لرزانش،کاسه ی آب را جلوی دخترش گذاشت.ر

بخور دخترکم،خون زیادی از بدنت رفته،تشنه شدی

دختر لبان خشک اش را به کاسه ی آب نزدیک کرد و جرعه ای نوشید و گفت:ر

هنوز بدنم می سوزه،درد عجیبی تمام بدنمو گرفته

مادر خجالت زده سرش را به زیر انداخت و همان طور می گریست.دختر جوان دستانش را دراز کرد تا دستان رنج کشیده ی مادر را در دست بگیرد.اما انگار دیواری نامرئی مانع برخورد مادر و دختر می شد.ر

سرخورده دستانش را پس کشید و گفت:ر

مادر گریه نکن،گریه ی تو باعث می شه درد بدنمو بیشتر حس کنم

*

دخترم، تنها من نیستم که چشمام اشک‌آلود شده. اشک من، اشک هزاران مادره که همین‌طور مثل شمع می‌سوزن و قطره قطره نابود می شن. توی سینه‌ی من، درد تو و درد هزاران هزار گل پرپر شده ست.ر

*

پس مامان تو تنها نیستی. از دوری من رنج نکش.اینو بدون که هنوز نداهای زیادی تو سینه مونده که فریاد نشده.ر

با این جمله ی دختر کورسوی امیدی در قلب مادر هویدا شد.اما با این حال تاب نگریستن به چشمان او را نداشت.شاید بعد از لحظه ی جدایی،لحظه یی که دختر چهره در خاک کشید،مادر لحظه شماری می کرد تا بتواند یک بار دیگر صورت زیبای او را ببیند و حال که این فرصت را به دست اورده بود،احساس شرم سراسر وجودش را در بر گرفته بود.ر

عزیزکم با دوری تو چه کنم؟

*

مادر، لحظه‌ی خداحافظی، تمام زنده‌گی‌ام جلوی چشم‌ام اومد، یکی یکی پشت سرهم، تمام زنده‌گیمو مرور کردم. مادر در تمام این مدت که تو برام زحمت کشیدی و منو به این جا رسوندی، محبت تو و بابا در لحظه لحظه‌ی زنده‌گی من موج می زد.این سربلندی منه که چه‌قدر خوش‌بخت و سعادت‌مند زنده‌گی کردم و چه پُرافتخار از دنیا رفتم. اگه جسم من نابود شد، یاد و خاطره‌ی منم نابود شد؟

*

نه عزیزم، یاد و خاطره‌ی تو در ذهن ما همیشه سبز و پابرجاست. من با یاد تو نفس می‌کشم، تا روزی که خودمو کنارت ببینم.ر

*

مادر،هیچ وقت احساس شرم نکن. سرت رو با افتخار بلند کن که تو تنها نیستی. این‌جا همه به من و امثال من مباهات می‌کنن. خوش‌حال باش که همیشه تا آخر عمر سربلند هستی. به صورت‌ام نگاه کن.ر

*

مادر سربرداشت و به چهره‌ی او نگریست. آن چهره،چهره‌ی خون آلود سابق نبود. مثل ماه شب چهارده می‌درخشیدنور سفیدی اطراف‌اش را احاطه کرده بود. مادر احساس کرد که ملائک به دور دخترش طواف می‌کنند. این بار هم گریست، اما اشک او اشک غم نبود، اشک شادی بود، اشک پیروزی بود.با تمام وجودش می‌خواست که صورت زیبای دخترش را ببوسد اما دیوار نامرئی لعنتی نمی‌گذاشت.ر

دختر جوان دو دست‌اش را به حال دعا به آسمان برافراشت و خطاب به مادر گفت:ر

مادر،ندای منو فریاد کن.ر

آن‌گاه در برابر چشمان مادر نا پدید شد و رفت.ر

مادر فریاد کوتاهی کشید و از خواب برخاست. به اطراف اتاق نگاه کرد تا بلکه او را بیابد که ناگهان دیده‌گانش به قاب عکس دخترش که روبان سیاه رنگی گوشه‌ی آن نقش بسته بود، میخ‌کوب شد.ر

*
روزگارتان شیرین،شادیتان افزون

سیامک
ن 27 امرداد






Thursday, August 06, 2009

اتاق شعر



*
بر او ببخشایید
براو که گاهگاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب های راکد
وحفره های خالی از یاد می برد
وابلهانه می پندارد
که حق زیستن دارد
*
بر او ببخشایید
برخشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دوردست تحرک
در دیدگان کاغذیش آب می شود
*
بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهده اش
نومید وار از نفوذ نفس های عشق می لرزند
ای ساکنان سرزمین ساده خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشایید
*
بر او ببخشایید زیرا که مسحور است
زیرا که ریشه های هستی بار آور شما
در خاک های غربت او نقب می زنند
وقلب زود باور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند
*
*
فروغ فرخزاد
*
روزگارتان شیرین،شادیتان افزون
*
سیامک
پانزده امرداد