Saturday, November 15, 2008

فصل آخر

فصل آخر
نوشته ی:سیامک شالچی
هیچ وقت نتوانست خاطره ی ربوده شدن پسرش را در بازگشت از مدرسه از یاد ببرد. شب ها خواب نداشت و اگر هم به زور قرص می خوابید تمام مدت کابوس می دید
آن قدر خود را درگیر نویسنده گی کرده بود که وظایف مادری اش را در مقابل تنها پسرش از یاد برده بود. تمام وقت او صرف نوشتن رمانی می شد که از نظرش جنجالی ترین و پرفروش ترین رمان سال می شد
او تنها با پسرش زنده گی می کرد و سال ها قبل از همسرش جدا شده بود
زنگ خانه به صدا درآمد و او خودش را به سرعت به در رساند، پستچی بود و برایش نامه ای آورده بود. سریع دفتر را امضا کرد و به اتاق کارش برگشت. نامه را باز کرد و بی درنگ شروع به خواندن کرد. تمام مدت خواندن نامه، بی وقفه اشک از چشمانش می بارید تا این که نامه به آخر رسید. سرش را در میان دستانش گرفت و سعی کرد همه چیز را به خاطر آورد
**
غروب یک روز بهاری، در کنار امواج شاد و نیلگون دریای خزر برای اولین بار با همسرش برخورد کرد. این برخوردشان در وهله ی اول چنان گرم بود که دیری نپایید آن دو به دوستان صمیمی تبدیل شدند. تا این که یک روز در حالی که هردو بر روی شن های داغ ظهر تابستانی دریا نشسته بودند، پسر جوان که آن زمان برای تحصیلات دانشجویی به شمال آمده بود به او پیشنهاد ازدواج داد
با من ازدواج می کنی؟من بدون تو قادر نیستم زندگیمو ادامه بدم. بهت احتیاج دارم -
در حالی که چشمانش از خوش حالی می درخشید پاسخ داد
قول میدی هرگز ترک ام نکنی؟-
مطمئن باش. کنارت هستم-
هر دو از این وصلت راضی بودند، تا این که یک سال بعد اولین فرزندشان چشم به جهان گشود. دقیقن بعد از تولد پسرشان، مرد جوان از همسرش تقاضا کرد که برای ادامه ی زنده گی به شهر خودش یعنی یزد بروند. اما زن سرسختانه مخالفت کرد و گفت
تو انتظار داری من از شهر خودم و این هوای پاک و سالم با این همه منظره ی زیبا رو ترک کنم و بیام توی اون شهر کویری زنده گی کنم؟ هرگز،پسرم باید همین جا رشد کنه
همین مسئله ی پیش پا افتاده، مبنای اختلافات ریز و درشت دیگری شد، جایی که هردو احساس کردند هیچ تفاهمی بین شان نیست و سرانجام به جدایی تن در دادند
مرد به شهرش بازگشت و زن و پسر با هم ماندند
**
در طی این سال ها، زن روز به روز غرق در نویسنده گی می شد و اکثر اوقاتش را با شرکت در مصاحبه ها و کنفرانس های مطبوعاتی پر می کرد. او دیگر یک نویسنده ی صاحب نام با چندین اثر به یاد ماندنی شده بود
وقتی که آخرین دیدارش را با پسرش به خاطر آورد، به شدت از خودش بدش آمد و احساس نفرت و انزجار کرد
ظهر روز چهارشنبه، پسر از مدرسه برگشت و یک راست به اتاق مادرش رفت، در را باز کرد و با صدای بلند گفت
سلام مامان، من برگشتم،اومدم که امروز با هم بریم
زن برسرش فریاد کشید
تو هنوز یاد نگرفتی که قبل از ورود به اتاق کسی باید در زد، بعدشم با احترام و آروم وارد شد، تو می دونی اگه تمرکزم بهم بخوره چه بلایی سر رمانم میاد؟
معذرت می خوام مامان، من خواستم غافلگیرت کنم. مامی من خیلی تنهام
برو پایین، سر میز شام می بینمت
پسر هیچ حرفی با مادرش نزد و بعد از شام به اتاق خواب اش رفت و دیگر مادرش را ندید
**
زن نامه را باز کرد و سعی کرد دومرتبه آن را بخواند در حالی که حریر نازک اشک جلوی چشمانش بود. نامه را برای چندمین بار مرور کرد
مامان،دقیقن می تونم احساس تو رو از دوریم درک کنم و می دونم که در نبود من بسیار دلتنگ هستی. من توی مدرسه خیلی احساس تنهایی می- کردم و وقتی که خونه می اومدم جای خالی تو و بابا رو به شدت حس می کردم
هرچند که تو مدام سرگرم نوشتن هستی اما این کار هرقدر هم زیاد و طاقت فرسا باشه، در برابر تنها فرزندت و محبت به اون هیچ ارزشی نداره من از دوری بابا ناراحت بودم، روزی که بابا به مدرسه اومد و از من تقاضا کرد که باهاش برم یزد، قبول کردم که همراهش برم. باور کن اگه محبت بیش تری به من داشتی هیچ وقت ترکت نمی کردم بابا گفته، مامانت هروقت که بخواد می تونه بیاد این جا. پس بدون که قلب کوچیک من از همین جا برای بوسیدن و بغل کردنت می تپه. امیدوارم اون روز روزی باشه که هم من، هم بابا و هم قصه هات، جای خودمونو توی قلب مهربونت داشته باشیممامان من منتظرت هستم و تو و بابا رو باهم و درکنار هم می خوام
دوستت دارم
زن به شدت گریست و تمام ناراحتی و اندوه و غم و غصه اش را به قهرمان قصه اش سپرد تا بتواند با خیال راحت برای زنده گی اش تصمیم بگیرد

Thursday, November 06, 2008

صبح بخیر پروانه قشنگ

نوشته ی:سیامک شالچی
صبح شنبه
حنا از خواب بیدار می شود. گوشه ی اتاق، نزدیک سقف، عنکبوتی را می بیند که دارد تار می تند
حنا بی اعتنا به تار عنکبوت به کارهای روزانه اش می پردازد

صبح یکشنبه
حنا توی اتاق وزوز مگس را می شنود. مگس توی اتاق از یک طرف به طرف دیگر می رود و گاهی روی شیشه پنجره می نشیند
حنا تلاش می کند که مگس را از اتاق خارج کند، موفق نمی شود و مگس در دام عنکبوت می افتد

صبح دوشنبه
حنا می بیند یک زنبور هم در دام گرفتار شده. هنوز درباره ی دام، مگس و زنبور چیزی به پدر و مادرش نگفته است. همه ی فکر حنا متوجه ی دام می شود

صبح سه شنبه
حنا عنکبوت را می بیند که دارد دامش را بزرگ تر می کند. با صدای بلند گفت
هی،آقای عنکبوت، من اجازه نمی دم که تمام اتاقمو با دامت پُر کنی
عنکبوت جواب داد
من با شما کاری ندارم خانم حنا، ما باید حشرات موذی رو شکار کنیم

صبح چهار شنبه
حنا پروانه زیبایی را می بیند که در دام عنکبوت گرفتار شده، حنا با خودش گفت
پروانه که حشره ی موذی نیست

صبح پنج شنبه
عنکبوت مشغول خوردن مگس، زنبور و پروانه است. حنا با عصبانیت گفت
آقای عنکبوت شما باید همین الان پروانه رو آزاد کنی
عنکبوت با خنده جواب داد
من نمی خواستم که پروانه گرفتار بشه، خودش به دام من افتاد
پروانه از درون دام به عنکبوت گفت
- من می خواستم با بال هایم، دامت رو خراب کنم. اما تار به بالم چسبید و گرفتار شدم
حنا به پروانه گفت
تو نباید تنها این کارو می کردی.الان من همه شما رو نجات می دم
حنا رفت و با پدر و مادرش که جاروی بلندی در دست داشتند، به اتاق برگشت
از عنکبوت خبری نبود اما هنوز زنبور و مگس و پروانه در دام گرفتار بودند. او تارهای عنکبوت را با جارو گرفت. مگس و زنبور خشک شده بودند
اما پروانه بال هایش تکان می خورد. حنا به طرفش رفت، او را در کف دستش گذاشت و به طرف پنجره برد و او را در آسمان رها کرد

صبح جمعه
حنا از خواب بیدار می شود.اتاقش تمیز است.از عنکبوت و تارش خبری نیست.از ورای نور خورشید پروانه را می بیند که پشت پنجره اتاقش نشسته است
حنا لبخندی زد و گفت
صبح بخیر پروانه قشنگ