Monday, October 05, 2009

داستان کوتاه

*
عاشقی ممنوع
*
هر زمان که می خواهم از خودم و خاطراتم فرار کنم،به کامپیوترم پناه می برم.دنیای بی در و پیکر اینترنت امن ترین جا برای فریاد کشیدن و شلنگ تخته انداختن است.اما بلاخره چی؟تا ابد که نمی شود در این دنیای مجازی پناهنده شد،بلاخره باید به جایگاه اصلی خودم برگردم.ر
کامپیوتر را خاموش کردم و به پنجره پناه بردم.سیگارم را برداشتم و آن را آتش زدم و حلقه حلقه دودش را به بیرون فرستادم.آخ چه لذتی دارد این لامصب.وقتی آن را بر روی لبانم می گذارم و می کشم انگار که دارم لبان معشوقه م را می بوسم و می مکم.چشمانم را می بندم و سعی می کنم این صحنه را تمام و کمال در ذهنم مجسم کنم.از این تعبیر خنده ام گرفت ولی چه فایده.این سیگار لعنتی هم تمام می شود تا ابد که بر روی لبانم نمی چرخد.د
مرده شوی این دنیا را ببرند،هیچ چیزش ماندنی نیست.تا می آیی به چیزی عادت کنی خوش بگذرانی،لحظه ی وداع فرا می رسد،وقت وقت دل کندن است.نزدیک غروب است.چند کوچه بالاتر از آپارتمانم،مدرسه ی دخترانه است.این ساعت مدرسه تعطیل می شود و دختران آزادانه در خیابان ول می گردند.واقعا که ولگردند،آن وقت هنرنمایی پسران جوان هم دیدنی ست.ماشین های آخرین مدل زیر پایشان ترمز می کنند،موتور سواران متلک پرانی می کنند،گوشه ای دیگر دختر و پسری بی خیال دستانشان را در هم قلاب کردند و قدم می زنند.د
چه دنیای خجسته ای دارند اینها.دست چپم را زیر چانه ام گذاشتم و حسرت بار نگاهشان کردم.اما چرا حسرت بار؟اصلا چرا حسرت؟ حسرت واژه ی آدمهای عقده ای ست.من که عقده ندارم مگر نه این که تجربه ی این چیزها را داشتم،خب آخرش به کجا رسیدم.آن بی وفا چه گلی به سرم زد که این ها به سرهم می زنند.الان شش ماه است که از او هیچ خبری ندارم.الحق که بی وفا برازنده ترین لباس به قامتش است.د
گاهی اوقات به شدت به سرم میزد که با او تماس بگیرم اما چرا فقط من باید خبر بگیرم.نه این امکان ندارد.عکسش را برداشتم و این بار به دریا پناه بردم.روی شن های ساحل نشستم و غروب آفتاب را نظاره گر شدم.وقتی که خورشید کاملا غروب کرد و سیاهی شب پیدا شد،عکسش را جلوی صورتم گرفتم و گفتم:د
تا ابد عاشقی ممنوع!ر
عکس را به آب دریا سپردم تا خاطراتش را با خود ببرد.برخاستم و رهسپار خانه شدم.د
*
روزگارتان شیرین،شادیتان افزون
سیامک
د13 مهر 1388