Sunday, September 13, 2009

داستان کوتاه

*
پنجره
*
برادر روی تخت غلتی زد و طاق باز خوابید.نصف بدنش از پتو بیرون بود.پاهایش را از هم باز کرده بود و دستهایش زیر سرش بود.گرما ی کشنده و آزار دهنده ای توی اطاق موج می زد.گاهی با دستهای کوچکش پشه ها را از خودش دور می کرد.با اینکه در اطاق و پنجره روبروی آن باز بود،باز هم گرمای توفنده آزارش می داد.ر
نفس های بریده بریده خواهرش از توی هال شنیده می شد.خواهر با بچه اش زیر پشه بند خوابیده بود.از زمان بچگی با خواهرش زندگی می کرد.یک ساله بود که مادرش مرده بود.پدرش هم پنج سال پیش سکته کرده بود.ر
برادر چشمهایش را از پنجره به بیرون دوخت.آسمان صاف و یکدست با ستاره های درخشان در چشمش موج می زد.سعی می کرد ستاره های آسمان را شماره کند.اما هربار اشتباه می کرد.نمی دانست از کجا شروع کند.ر
دهانش خشک شده بود.عرق روی پیشانی اش نشسته بود.به پهلو غلتید.نفس های بریده بریده و آرام خواهر،حسادتش را تحریک می کرد.با صدای ریزی گفت:ر
خواهر....ر
جوابی نشنید.کمی منتظر ماند،با صدای بلندتری گفت:ر
خواهر....ر
این بار نفس های بریده بریده و آرام خواهرش خاموش شد و صدای خواب آلودی از توی هال شنیده شد:ر
چیه؟
هوا گرمه نمی تونم بخوابم.تشنه هستم.ر
صدایش در تاریکی گم شد. و بعد از چند دقیقه دومرتبه صدای خر و پف خواهرش را شنید.آزرده شد.خودش را گلوله کرد و پتو را از تخت پایین انداخت.ر
*
روزگارتان شیرین،شادیتان افزون
سیامک
ر22 شهریور 1388