Saturday, May 30, 2009

داستان کوتاه

مش رمضون


*

اوقاتش تلخ بود.صبح علی الطلوع رفته بود میدان بار فروشان.چهار صندوق سیب به زحمت گرفته بود.آنها را روی چهار چرخه اش گذاشته و آورده بود،بغل میدان بزرگ جنب بانک جایش همیشه آنجا بود.ر

سیب ها را که روی چهار چرخه خالی میکرد،نگاهش به دور دست بود.به میدان شهرداری.انگار منتظر چیزی بود،یا به یه چیزی عادت کرده بود.اولین صدای زنگ که از ساعت شهرداری بلند شد،لحظه ای ایستاد.ساعت هفت بار زنگ زد و او یکی یکی شماره می کرد.بعد از اینکه فهمید ساعت هفت صبح است دو مرتبه شروع به کار کرد.سیب ها اعصابش را خراب کرده بود

لامصبا،دیگه پوشال نداشتین ته صندوق بزارین.آخه خدا نشناسا من چقدر باید اینو بفروشم تا دخل بگیرم،نصف صندوق پوشاله،صندوق که میخواین حساب بکنین.فقط یک کیلو کم میکنین شاید تو هر صندوق پنج یا شش کیلو سیب سالم باشه،بقیه یا لهیده س یا ریزه

هر صندوقی را که خالی میکرد،ریزه هایش را یک گوشه چهار چرخه و لک دار و لهیده را در طرف دیگر و سیب های سالم و بزرگ را بغل ترازو میچید

سیب ها که آماده شد رفت بغل چهارچرخه و روی پله بانک نشست.حساب کرد اگر تا غروب بخواهد همه را بفروشد،شاید دویست تومنی سود ببرد.عادت نداشت برای میوه اش داد بزند و مردم را به خرید تشویق کند.دوز و کلک دیگران را نداشت.همیشه پاکت به دست مشتری میداد.برای خودش چند تا مشتری مخصوص داشت.برایش فرقی نمی کرد که مشتری کدام سیب را میپسندد.اینکه خودش میوه را توی پاکت نمی گذاشت وجدانش را راضی می کرد

اما آن روز انگار هیچ کس میل به خرید نداشت.صدای زنگ که بلند شد به طرف شهرداری چشم دوخت.ساعت یازده مرتبه زنگ زد.هنوز دشت نکرده بود.((عجب روز مزخرفیه.جواب زن و بچه م چی بدم؟))دلش آشوب افتاد.حساب کرد تا سر برج ده روزی مانده.اگر خدا بخواهد میتواند دو هزار تومنی جمع و جور کند و کرایه اتاق را بدهد

بانک شلوغ بود.مردم مرتب میرفتند و می آمدند.او که روی پله بانک و بغل چهارچرخه اش نشسته بود مردم را نگاه میکرد.امروز چرا اینجوریه،همه میرن توی بانک.بانک جای سوزن انداختن نیس.خب کار دنیاس دیگه.یه روز میبینی سر من شلوغه و بانک خلوته

جوان ریز نقشی، آن طرفتر بساطش را پهن کرده بود و بیسکویت و سیگار میفروخت.نگاهش متوجه میوه فروش شد و گفت:

چیه مش رمضون.پریشون حواسی؟مرتب بالا میری،پایین می آی،آروم و قرار نداری؟

چیزیم نیست فقط در حیرتم

از چی مش رمضون؟

از وضع شلوغ بانک.غیر عادیه

جوان خندید و گفت:مگه نمیدونی بانک جایزه میده؟این بانک نوشته به هر کی که برنده بشه باندازه یک و نیم کیلومتر اسکناس میده.از اون اسکناسای درشت

مش رمضون با دستپاچگی به جوان گفت

شرایطش چیه؟حساب و کتابش چه جوری؟

هیچی پدر جان،فقط دو هزار تومن ور میداری میری بانک تا یه حساب واست باز کنن.اونوقت میتونی تو قرعه کشی شرکت کنی

مش رمضون وقتی صحبت دو هزار تومن را شنید،دیگر چیزی به جوان نگفت فقط نگاهی به آسمان انداخت.هوا که از صبح گرفته و ابری بود،رعد و برقی زد.اولین قطره های باران روی سیب ها نشست

*

سیامک شالچی