Friday, May 15, 2009

داستان کوتاه

گرداب
*
چرا احساس می کنی که باید تمام عالم و آدم دست به سینه در اختیارت باشند.مگر تو کی هستی که اینقدر خودت را دست بالا می گیری.بین آدمها را تفرقه می اندازی وهمه را مسخره می کنی.
از خودت می پرسم،واقعن تو فکر می کنی کی هستی،نکند خیال می کنی فرزند فلان الدوله هستی و اجدادت نسل اندر نسل در قصر ابریشم زندگی می کردند.تو مریضی.یک مریض روانی.احتیاج به مداوا داری.حالا می خواهد بدت بیاد،خب بیاید.می خواهی پشت سر من صفحه بگذاری،خب بگذار.برای من مهم نیست.
همه تو را شناخته اند.پی به ذاتت برده اند. نگاه کن به دور و اطرافت،کسی برایت نمانده. آن عده هم که تو را تحویل می گیرند،باور کن عاشق و شیدای تو نیستند.
رک و پوست کنده بگویم،از تو می ترسند.مراعات حالت را می کنند.دوست ندارند،حرفی و موردی پیش بیاید و تو چاک دهنت را باز کن و طبق معمول برایشان دُرفشانی کنی.
اما باور کن من از این قماش نیستم.از این به بعد جلوی تو می ایستم.یادت می آید زمانی که من تازه ازدواج کرده بودم،تو چند ماه بعد از ازدواجم طلاق گرفته بودی، یک روز در جمع،به من گوشه زدی و گفتی:
- بعضی ها عجب شانسی توی فامیل آوردن.
تو همیشه به من حسادت می کردی.مگر من مقصر ناکامی زندگی ات بودم؟
می خواستی حواست به همسرت باشد.به من چه که سر و گوشش می جنبید.اوایل خیلی دلم به حالت می سوخت.اما وقتی که پی به وجودت بردم فهمیدم که حقت بود.مقصر اصلی خودت بودی و حالا دنبال کسی می گشتی تا خطای خودت را توجیه کنی.
نگاه کن،تو هم می توانی مثل بقیه خوب باشی. فقط کافیست که قلبت را با دیگران صاف کنی.دورو نباش.تظاهر نکن.
آن وقت می بینی که چطور همه مجذوب تو می شوند و چقدر محبوب آنها می شوی. ماشاالله سر و زبان خوبی هم داری.خوب جای خودت را باز می کنی.ولی حیف که دل و زبانت یکی نیست.
عزیز من،کمی به خودت در آینه نگاه کن،به صورتت دقیق نگاه کن.ببین زیبایی همیشگی ات را از دست داده ای.بس که پاچه ی این و آن را گرفته ای،بس که از کارهای دیگران حرف و حدیث در آورده ای،عصبانی شدی و از شکل و قیافه افتادی.
باور کن می توانی خودت را اصلاح کنی.مطمئن باش آینه هیچ گاه دروغ نمی گوید،به خودت در آینه خیره شو و خود حقیقی ات را پیدا کن.
*
سیامک شالچی
*