Thursday, April 30, 2009

داستان کوتاه

روزنه ی امید
*
نوشته ی:سیامک شالچی
*
به دنبال روزنه ی امید می گردم.هر راهی که فکرش را بکنید امتحان کردم تا بلکه آن روزنه را بیابم اما به نتیجه نرسیدم.به یاد می آورم تنها اولین سال زندگی مشترکمان به شیرینی گذشت.از آن سال به بعد آرام آرام آرامش و آسایش از زندگی مان رخت بربست.هیچ وقت فکر نمی کردم همسرم تا این اندازه خودش را زیر بار قرض ببرد.
وای،امان از این قرض و نزول که وقتی سر و کله اش در زندگی هرکس پیدا شود،آن زندگی را به آتش می کشاند.
همسرم در غرقاب بود.چه باید بکنم؟به کجا پناه ببرم؟
هرچه باشد او همسر من است،طاقت آن را ندارم که او پشت میله های زندان باشد و من اینجا بیرون از زندان.بارها سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان دهم تا بلکه آن روزنه ی امید هویدا شود.هربار که چنین می کردم،فکر اینکه در بین دوست و فامیل و همسایه سرافکنده شده ام،بند بند وجودم را می سوزاند و در نهایت تصمیم می گرفتم که همین فردا برای طلاق اقدام کنم،اما چهره ی معصومانه همسرم باعث می شد تا آن روزنه ی دروغکی را ببندم.
حسرت یک روز شاد زیستن در کنار او بر دلم مانده است.دیدن زوج های جوان که عاشقانه دست در دست یکدیگر در خیابان و پارک قدم می زنند،آتش حسرتم را شعله ورتر می کند.چه می شد اگر من هم مثل یکی از آنها بودم.
امروز روز ملاقات است.از همین خانه،چادرم را به سر کردم،حوصله نداشتم دم در زندان،جلوی دید نگهبانان،چادر را از کیف بیرون بکشم و سر کنم.
وقتی که رسیدم،با دادن نام و مشخصات به اتاق ملاقات هدایت شدم.دستبند به دست همراه با یک مامور آمد.چهره اش از دفعه قبل تکیده تر شده بود.بیشتر شبیه به یک مرد پنجاه و هشت ساله می مانست تا یک جوان بیست و هشت ساله.روبرویم نشست،سرش به زیر بود.واضح بود که تاب نگریستن به من را ندارد.
نمی دانست چگونه سر صحبت را باز کند،برای من سخت بود.بهر حال او نیاز به آرامش داشت،اگر من هم ترکش می کردم به راستی کمرش زیر بار این همه قرض و گرفتاری می شکست.
- امروز حالت چطوره؟رو به راه هستی؟
سرش همچنان پایین بود.
- مگه فرقی هم می کنه.من یه آدم مال باخته و بدبختم.برای کسی مهم نیست
- اگه برای هیچ کسی مهم نیست،پس من الان اینجا چه کار می کنم.می تونستم امروز نیام و مثل همه ترکت کنم.
- چرا این کار رو نمی کنی؟
- جوابی برای این سوال نداشتم.چرا که بارها تصمیم به این کار گرفته بودم.اگر هر جواب امید بخشی می دادم،دروغ محض بود.مسیر صحبت را عوض کردم.
- من همه ی تلاشم اینه که تو اینجا نباشی.رضایت تک تک طلبکاراتو جلب می کنم.
- فکر می کنی فایده داشته باشه؟کدوم طلبکاری دیدی که بدهی بدهکارش رو ببخشه.صد میلیون بدهی پول کمی نیست.
- می دونم،اما.............
نتوانستم حرفم را ادامه دهم.
- می بینی،تو هم کم آوردی.این یه امر محاله
- تو واقعن فکر می کنی این همه بدبختی و گرفتاری ارزش اون همه بلندپروازی رو داشت،حیف شد خیلی حیف شد
اصلن نفهمیدم که چطور شد این جمله از دهانم بیرون آمد.با این حرفم وجودش را بیشتر سوزاندم.چهره اش را بالا گرفت و به من نگریست.این بار من سرم را به زیر انداختم،از چشمانش خجالت کشیدم.
به مامور گفت که به سلول هدایتش کند.بی هیچ خداحافظی اتاق را به سمت در خروجی ترک کرد و من همچنان بر جایم میخکوب شده بودم.لحظه ی خروج از در،بین درگاهی در ایستاد و خطاب به من گفت:
- می تونی،ارزش اون کسی که من از صمیم قلبم دوستش داشتم و بخاطرش این همه بلند پروازی کردم،درک کنی؟
پشت کرد و همراه مامور دور شد.خود خواهی من یا نادانی او،یا عشق یا هرچیزی که اسمش را بگذارید،آتش به خرمن زندگی ما انداخت و تمام زندگی ما به باد رفت.ما زندگی را روی تلی از پوشال بنا کردیم که دوام نداشت.در وادی حیرت و تنهایی و سرگردانی تنها روزنه ی امید،تیمارستان،است.