Monday, April 20, 2009

داستان کوتاه

خاطره ی آن عکس
*

*

مدتی بود که به او خیره شده بودم. دست راست‌ام را زیر چانه ام گذاشتم و به صورت‌اش دقیق شدم. همین‌طور داشت آلبوم را ورق می‌زد. روی بعضی از عکس‌ها مکث می‌کرد و بعد با یک لبخند محو و بی‌رنگ به‌عکس بعدی نگاه می‌کرد. در عالم خودش بود.اگر پشت‌سرش بمب هم می‌ترکید از جای‌اش تکان نمی‌خورد.
بالاخره یک واکنش متفاوت از او دیدم. انگار که یک عکس توانست حال و هوایش را عوض کند و باعث شود سرش را از روی آلبوم بردارد. نمی‌دانم خاطره‌ی آن عکس چه بود ولی هرچه که بود با بقیه‌ی عکس‌ها فرق داشت. نتوانستم طاقت بیاورم، خیلی آرام پرسیدم:ا:
- ماجرا چیه؟
چهره‌ی مغموم‌اش را به طرف‌ام چرخاند و گفت:
- بیا این‌جا پیش من تا برات تعریف کنم.
رفتم پهلویش نشستم. دستان‌اش را پشت‌سرش قلاب کرد و به سقف خیره شد. انگار داشت خاطره‌ای را از دورترین نقطه‌ی ذهن‌اش جست‌وجو می‌کرد. کمی مکث کرد و گفت:
این عکس مال زمانیه که من توی روستا برای ساخت پل روی رودخانه کار می‌کردم. عجب رودخانه‌ی بدقلقی بود، عمیق و خروشان. اگه کسی می‌افتاد تو آب، دیگه جون سالم به درنمی‌برد.
مسئول پرژوه‌ی ما آقایی بود به اسم میناسیان که ما صداش می‌کردیم مسیو. مرد خوبی بود. هیکل چاقی داشت با سبیل‌های داگلاسی. هیچ‌وقت کلاه شاپو رو از سرش بر‌نمی داشت. آخه سرش طاس بود فکر می‌کرد از ابهت‌اش کم می‌شه. یه پسر بچه‌ی سه ساله هم داشت که گاهی همراه‌اش می‌آمد.
مسیو هرروز می‌اومد و به ما دستور می‌داد که چه‌کار کنیم و چه‌طور عملیات پل‌سازی رو پیش ببریم. کار خیلی سختی بود. من بودم و یارمحمد و قاسم. سه‌تایی از صبح خروس‌خوان می‌رفتیم سر کار تا بوق سگ جون می‌کندیم. بدمصب تمومی هم نداشت بس که رودخانه ی عریض و طویلی بود.
دستورات مسیو برای ما تکراری شده بود. ساعت ده صبح می‌اومد و با لهجه‌ی ارمنی می‌گفت: این پل باید تا آخرین این هفته تموم بشه. من مسئولیت دارم که تحویل‌اش بدم. یالا دیگه دست بجنبونین.
بالاخره ساخت پل تموم شد و ما تونستیم یه نفس راحتی بکشیم. این عکسو همون روزی گرفتیم که کار احداث پل تموم شده بود. اون روز مسیو با پسرش اومده بود. همه شاد و خوش‌حال بودیم و فکر می‌کردیم کارمون به نتیجه رسیده. گرم صحبت شدیم که یهو صدای جیغ پسرمسیو ما رو به خودمون آورد.
پسرک بیچاره رفته بود روی پل و بازی می‌کرد که پل زیر پاش شکست و افتاد تو رودخونه. بلافاصله قاسم خودش رو انداخت تو آب. ما همه پریشون و سراسیمه در امتداد روخانه می‌دویدیم .مسیو فریاد می‌زد پسرم،پسرم. تا این‌که انتهای رودخانه پیکر بی‌هوش پسر روی یه تخته سنگ پیدا شد.
- یعنی پسر مسیو مرد؟
- نه،نمرد. قاسم نجاتش داد. اونو از تو آب گرفت و محکم بغل‌اش کرد. اما جریان آب خیلی شدید و وحشتناک بود. قاسم با تمام زورش نتونست مقاومت کنه. جریان آب اونا رو با خودش برد. ولی.....
دیدم قطره اشکی آرام از گوشه‌ی چشمانش لغزید و پهنای صورت‌اش را خیس کرد
- ولی چی؟ قاسم چی شد؟
- قاسم هرگز پیدا نشد. با جریان آب رفت و هرگز برنگشت. مسیو چند تا غواص ماهر و زبده را آورد و اونا وجب به وجب رودخانه را گشتن ولی اثری از قاسم نبود. حالا حکایت این عکس حکایت تلخ جدایی اون روزه.
با عجله آلبوم را بست، دستان‌اش را بر روی زانوان‌اش گذاشت و یاعلی گفت و از جا برخاست. آلبوم را بر روی طاقچه گذاشت، رو کرد به من ،گفت:
- غروب شده، باید به کارا برسم و به مرغ و جوجه‌ها سر بزنم.

*

سیامک شالچی