هنوز خاطرهی اولین ملاقات با تو در ذهنام هست.هروقت به یاد آن روز میافتم بی اختیار لحظه به لحظه، ثانیه به ثانیهی آن پیش چشمانام رژه می رود. از شب قبل که ایمیلات را دریافت کردم و به من گفتی که برای ملاقات فردا آمادهای، در پوست خودم نمیگنجیدم، اما در عینحال استرس عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفته بود.
مدام با خودم تکرار میکردم که مواظب باش، اولین برخورد خیلی مهم است. باید در مقابلاش پسر جنتلمن و موقری جلوه کنی. مبادا دست و پایت را گم کنی.
شب را به یاد دیدار فردا،به صبح رساندم از صبح جلوی آینه با خودم تمرین کردم که چهطور سلام کنم و چه بگویم.اصلن نفهمیدم که زمان چهطور گذشت.
وقتی چشمام به ساعت دیواری افتاد، فهمیدم که او هم چه بیتاب است و برای آن لحظهی موعود عجله دارد. مثل برق ازجا پریدم، لباسام را پوشیدم و موهایم طوری حالت دادم که خوشایند تو باشد و مجذوبم شوی.
کاش خودم ماشین داشتم. حیف شد وگرنه حسابی کلاسام بالا می رفت. بهناچار آژانس خبر کردم و تاکیید کردم که یک ماشین مدل بالا بفرستد. وقتی سر قرار رسیدم، ساعت دقیقن لحظهی موعود را نشان میداد. چهار بعدازظهر.
مدتی این پا و آن پا کردم. کمی قدم زدم تا بالاخره از دور پیدا شدی. با این که ندیده بودمات اما بین آن همه رهگذر بهخوبی شناختمات. چهقدر شیکپوش بودی. رنگ مانتوی تو، دقیقن همرنگ آبی آسمان بود. همان طور لطیف و زیبا.
میتوانستم از پشت عینک آفتابیات، رنگ چشمانات را حدس بزنم.آن هم آبی بود. وقتی روبهروی من ایستادی، احساس کردم در مقابلات خیلی حقیرم. تو خیلی از من بهتر بودی.حتا صدایات هم به لطافت و نرمی آسمان بود:
- سلام عزیزم. حالت چهطوره؟سال نو مبارک
- سلام، عید شما هم مبارک. چهقدر دیر کردی
- اوه،شرمنده. میبینی که خیابونا شلوغ بود
- عیبی نداره. تعطیلات خوش میگذره؟
- هی، بد نیست. برات یه سورپرایز دارم. صبر کن کیفمو باز کنم.ایناهاش پیدا کردم، بیا برای توئه
- این چیه؟
- بلیط کنسرت موسیقی سنتی. روز پنجشنبه. از همون کنسرتایی که تو عاشقش هستی و همیشه برام تعریف میکردی
- پس چرا یکی؟ مگه تو نمیآیی؟
- نه،من پنجشنبه نیستم.
نمی دانم چهطور شد که یکدفعه هول شدی و خواستی از این وضع خلاص شوی.
- خب عزیزم، من الان باید برم خیاطی لباسمو تحویل بگیرم. دیر برسم خیلی بد میشه. خوشحال شدم از دیدنات. فعلن خداحافظ
- منم خوشحال شدم.........
خواستم به تو بگویم امکاناش هست یک بار دیگر ببینمت. اما تو پشت کردی و رفتی. من ماندم و با یک بلیط در دست و دیگر امکان ملاقات میسر نشد. نمیدانم چرا؟ و من هنوز با این چرا زندهگی میکنم.
*
سیامک شالچی