Saturday, January 03, 2009

پارک

در یک صبح بهاری، مرد دست نوه اش را می گیرد تا او را به پارک ببرد. در پارک، زیر درختان بچه ها مشغول در س خواندن هستند. مرد نیمکتی را انتخاب می کند که روبرویش میدانی ست با انواع وسایل بازی، تاب، سرسره، چرخ و فلک
نگاه مرد به نوه اش است و گوشه و کنار پارک. در کنارش چند مرغ و جوجه دارند زمین را نوک می زنند
مرد به یاد خاطرات خودش می افتد. سال های جوانی، سال های دبیرستان. سال هایی که زیر همین درختان درس می خواند تا خود را برای امتحان آماده کند. جوانی خسته از قدم زدن و خسته از خواندن در کنار مرد بر روی نیمکت می نشیند. پاهایش را باز می کند و با دستانش کتاب را لوله می- کند. سرش را پایین می اندازد، چند دقیقه ای می ماند، آنگاه سرش را بلند می کند و نفس عمیق می کشد. مرد نگاهش می کند
- خسته شدی؟
آره....از ساعت دو نیمه شب آمدم زیر این چراغ و این درخت دارم می خونم
خسته نباشی
- مرسی
کلاس چندی؟
سال آخر هستم، پیش دانشگاهی
مفهوم پیش دانشگاهی یعنی این که قبول شدی وارد دانشگاه بشی؟
نه بابا....از این خبرا نیس. بازم باید توی کنکور شرکت کنم، حالا آیا قبول بشم یا نشم،الله اعلم
مرد نگاهی به نوه اش می کند که دارد سرسره بازی می کند. مرغ و جوجه ها همچنان در حال نوک زدن زمین هستند
مرد سرش را به طرف جوان بر می گرداند و می گوید
اما زمان ما این شکلی نبود. ما دیپلم می گرفتیم، بعدش کنکور می دادیم
جوان به مرد نگاهی می کند و می گوید
شما قبول شدید؟
آره،رشته مدیریت قبول شدم
اما حالا خیلی مشکل شده، تعداد شرکت کننده زیاده، دروس هم خیلی مشکله، باید دبیر خصوصی داشته باشی، کلاس کنکور بری از صبح تا شب مثل معذرت می خوام، خر، بخونی تا شاید بتونی درصد قبولی خودتو افزایش بدی
جوان مکث میکند، مرد می گوید
زمان ما این مشکلات نبود، از دبیر خصوصی و کلاس کنکور و نمی دونم کلاس تقویتی هیچ خبری نبود. نهایت یه کتاب خونه بود که کتابای کمک درسی هم نداشت. ما می رفتیم اون جا ادبیات می خوندیم
هرکی بنا به ذوق و سلیقه ی خودش کتاب می گرفت، یکی کتاب علمی دوست داشت، یکی داستان می خوند، یکی فلسفه می خوند. ما همه می رفتیم کتابای صادق هدایت، چوبک و آل احمد و... می گرفتیم. خودمونو سرگرم می کردیم، بعد تجدید روحیه می کردیم که بتونیم درس بخونیم
برای ما که هیچ فرصتی نیست.کتاب خونه هم که بریم باید کتابای کمک درسی بگیریم و بخونیم. تازه با این همه خوندن اگر هم که قبول شدیم بعد از چهار سال یا پنج سال باید دنبال کار بگردیم
مرد نگاهش را به جوان می دوزد و می گوید:خدا بزرگه، کریمه، روزی رسونه
جوان خداحافظی می کند و می رود
مرد نوه اش را صدا می کند. نوه اش دارد به مرغ و جوجه نگاه می کند. مرد دست نوه اش را می گیرد. او را بلند می کند. مرغ و جوجه ها هم چنان زمین را برای یافتن دانه نوک می زنند. یکی آن قدر نوک به زمین زده که به اندازه ی تنه اش در زمین فرو رفته. مرد و نوه اش قدم زنان دور می شوند
سیامک شالچی