همیشه زنگ آخر روز دوشنبه برایم عذابآور بود. وقتی صدای قدم هایش را از پلهها میشنیدم، آنچنان ضربان قلبام شدت مییافت که احساس می- کردم قلبام در گلویم میتپد. در کلاس که باز میشد، اولین کاری که میکرد، جلوی کلاس روبهروی ما میایستاد و با چشمان دریده به صورت قرمز و مضطرب تک تک بچهها زل میزد.ر
هیکل چاق و قد کوتاهش با آن صورت گوشتآلود ترسناکاش، درست شبیه عزراییل میماند که برای قبض روح کردن کافر بربالیناش حاضر می- شد.اما این تنها مشکل من نبود، تمام بچههای کلاس از او میترسیدند. وای به حال کسی که مخاطب او قرار میگرفت، هر چه فحش چارواداری که میدانست نثار آن بختبرگشته و خانوادهاش میکرد. آنقدر فحشهای او قبیح و رکیک بود که حتا شان فحش راهم زیر سوال میبرد
.
هر کس مراقب رفتارش بود که مبادا کاری کند که مورد عتاب و خطاب حضرت آقا قرار بگیرد.رر
این مورد باعث می شد که کلاس او یکی از ساکت ترین کلاس های مدرسه باشد. به خصوص اینکه، آنروز قرار بود آقا نمرات فیزیک ترم اول را سر کلاس بخواند و از جلسه قبل هم پیشاپیش اعلام کرده بود اخلاقش مگسی خواهد بود
خیلی برایام جالب بود، زمانی که از وارد کلاس میشد اولین چیزی که از او به چشم میخورد، شکم بشکه مانندش بود، که هرکسی با دیدن آن صحنه به خنده میافتاد، اما مگر کسی یارای خندیدن داشت؟
طبق عادت همیشگیاش مدتی به چهرهی بچهها خیره میماند و چند بار سرش را تکان میداد که غلط نکنم، قصدش تلافی کردن بود. از چهرهاش کاملن مشخص بود که امروز از دندهی چپ بلند شده و اوضاع حسابی خیط است.ا
صدایش را در گلویش را میانداخت وبا تحکم میگفت:ر
من امروزم اخلاقم مگسیه، دیدم چه گندی بالا آوردین، همتون از دم علیل المغزید. لیاقت ندارین بهتون ارفاق کنم. من به فلک الافلاک نمره نمیدم من به هیچکس نمره نمیدم.ا
چه حرفهای بی محتوایی میزد، جملاتاش اصلن بههم مربوط نبود. خیلی دلم میخواست با صدای بلند میخندیدم و همهی ناسزاهایی را که بی- وقفه نثار ما میکرد به خودش میگفتم،آن وقت دوست داشتم ببینم آیا خودش هم خوشش میآید یا نه، برایام جای سوال بود که چرا ما را تا این حد ابله فرض کرده است؟
پوشهی نمرات را که باز کرد، اضطرابام شدیدتر شد، پاهایم بی اختیار لرزیدند، دستانم سرد شد و رنگ چهرهام پرید.ر
نمراتو دسته بندی کردم، از بالاترین نمره کلاس شروع میکنم می یام تا پایینترین نمره ی کلاس. میدانستم که امتحان را خراب کردهام، چون روزی که از سر امتحان به خانه برگشتم تا شب گریه کردم و در را به روی خودم بستم، نه نهار خوردم و نه شام. دلم میخواست بمیرم و چنین روزی را نبینم.ا
لامصب، عجب حنجرهی کلفتی هم داشت. هرچه صدایش را در گلو میانداخت، کلفتتر و وحشتناکتر میشد.ر
طبق عادت همیشگیاش مدتی به چهرهی بچهها خیره میماند و چند بار سرش را تکان میداد که غلط نکنم، قصدش تلافی کردن بود. از چهرهاش کاملن مشخص بود که امروز از دندهی چپ بلند شده و اوضاع حسابی خیط است.ا
صدایش را در گلویش را میانداخت وبا تحکم میگفت:ر
من امروزم اخلاقم مگسیه، دیدم چه گندی بالا آوردین، همتون از دم علیل المغزید. لیاقت ندارین بهتون ارفاق کنم. من به فلک الافلاک نمره نمیدم من به هیچکس نمره نمیدم.ا
چه حرفهای بی محتوایی میزد، جملاتاش اصلن بههم مربوط نبود. خیلی دلم میخواست با صدای بلند میخندیدم و همهی ناسزاهایی را که بی- وقفه نثار ما میکرد به خودش میگفتم،آن وقت دوست داشتم ببینم آیا خودش هم خوشش میآید یا نه، برایام جای سوال بود که چرا ما را تا این حد ابله فرض کرده است؟
پوشهی نمرات را که باز کرد، اضطرابام شدیدتر شد، پاهایم بی اختیار لرزیدند، دستانم سرد شد و رنگ چهرهام پرید.ر
نمراتو دسته بندی کردم، از بالاترین نمره کلاس شروع میکنم می یام تا پایینترین نمره ی کلاس. میدانستم که امتحان را خراب کردهام، چون روزی که از سر امتحان به خانه برگشتم تا شب گریه کردم و در را به روی خودم بستم، نه نهار خوردم و نه شام. دلم میخواست بمیرم و چنین روزی را نبینم.ا
لامصب، عجب حنجرهی کلفتی هم داشت. هرچه صدایش را در گلو میانداخت، کلفتتر و وحشتناکتر میشد.ر
هوشنگی چهارده
خدای من!! پس بالاترین نمرهی کلاس چهارده بود، وای به حال من. احساس کردم چشمانم تار شده و جایی را نمیبیند. چشمانم را بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم. نفسام به سختی بالا می آمد. همین طور یکی یکی نمرات را میخواند و رد میشد. تا اینکه اسم خودم را شنیدم، دو بار با صدای بلند گفت:ا
- عباسی، عباسی
آرام چشمانم را گشودم و به زحمت به چهرهاش خیره شدم. عرق سرد بر پیشانیم نشسته بود، سرش را به حالت تاسف تکان داد و گفت:ر
ا از تو انتظار بیشتر داشتم.ا
کلاس دور سرم چرخید، حتا یارای گریه کردن هم نداشتم. فقط میدانستم که پیشواز مرگ رفتهام. سرش را به روی پوشه خم کرد و گفت:ر
ا عباسی یازده
مغزم قفل شده بود، قدرت نداشتم تشخیص بدهم که این نمرهای که او خوانده یعنی چه؟ من قبول شدم یا رد شدم؟ نمیتوانستم بفهمم. رو به بغلدستیام کردم و با صدایی که برای خودم نا آشنا بود و گفتم:ا
من چند شدم؟ رد شدم یا قبول شدم؟
حواست کجاست؟ مگه نشنیدی چی گفت؟ یازده شدی. خب قبول شدی دیگه، خوش به حالت
از کلمه خوش به حالت تازه دستگیرم شد که من قبول شدم. رفتارم دست خودم نبود، بی اختیار خندیدم که ناگهان حضرت آقا برسرم فریاد کشید:ر
چه خبرته؟ چته؟ هار شدی، می خندی؟ نکنه فکر کردی شق القمر کردی و حالا داری با دمت گردو میشکنی، با ضربهی محکمی که بغل دستیام با پایش به پایم زد به خودم آمدم وساکت شدم.ا
آقا چشمغرهای به من رفت و گفت:ر
ا جزوههاتونو باز کنین، یه مسئله بنویسید. باید همین الان حل بشه. من باید تکلیفمو با شماها امروز معلوم کنم. سرعت اولیهی گلولهای را که در راستای قائم رو به بالا پرتاب می شود چند برابر کنیم تا ارتفاع اوج آن دوبرابر شود؟
این حرف اوهم مثل حرفهای همیشگیاش بود. این مسئله چه ربطی به روشن شدن تکلیف ما با او داشت. هر چه که بود مشکل از خودش بود. من که از اول زنگ دچار عقب ماندهگی ذهنی شده بودم، قدرت تجزیه تحلیل مسئله رانداشتم. برایام مهم نبود، بگذار به من هم بگوید علیلالمغز
خدای من!! پس بالاترین نمرهی کلاس چهارده بود، وای به حال من. احساس کردم چشمانم تار شده و جایی را نمیبیند. چشمانم را بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم. نفسام به سختی بالا می آمد. همین طور یکی یکی نمرات را میخواند و رد میشد. تا اینکه اسم خودم را شنیدم، دو بار با صدای بلند گفت:ا
- عباسی، عباسی
آرام چشمانم را گشودم و به زحمت به چهرهاش خیره شدم. عرق سرد بر پیشانیم نشسته بود، سرش را به حالت تاسف تکان داد و گفت:ر
ا از تو انتظار بیشتر داشتم.ا
کلاس دور سرم چرخید، حتا یارای گریه کردن هم نداشتم. فقط میدانستم که پیشواز مرگ رفتهام. سرش را به روی پوشه خم کرد و گفت:ر
ا عباسی یازده
مغزم قفل شده بود، قدرت نداشتم تشخیص بدهم که این نمرهای که او خوانده یعنی چه؟ من قبول شدم یا رد شدم؟ نمیتوانستم بفهمم. رو به بغلدستیام کردم و با صدایی که برای خودم نا آشنا بود و گفتم:ا
من چند شدم؟ رد شدم یا قبول شدم؟
حواست کجاست؟ مگه نشنیدی چی گفت؟ یازده شدی. خب قبول شدی دیگه، خوش به حالت
از کلمه خوش به حالت تازه دستگیرم شد که من قبول شدم. رفتارم دست خودم نبود، بی اختیار خندیدم که ناگهان حضرت آقا برسرم فریاد کشید:ر
چه خبرته؟ چته؟ هار شدی، می خندی؟ نکنه فکر کردی شق القمر کردی و حالا داری با دمت گردو میشکنی، با ضربهی محکمی که بغل دستیام با پایش به پایم زد به خودم آمدم وساکت شدم.ا
آقا چشمغرهای به من رفت و گفت:ر
ا جزوههاتونو باز کنین، یه مسئله بنویسید. باید همین الان حل بشه. من باید تکلیفمو با شماها امروز معلوم کنم. سرعت اولیهی گلولهای را که در راستای قائم رو به بالا پرتاب می شود چند برابر کنیم تا ارتفاع اوج آن دوبرابر شود؟
این حرف اوهم مثل حرفهای همیشگیاش بود. این مسئله چه ربطی به روشن شدن تکلیف ما با او داشت. هر چه که بود مشکل از خودش بود. من که از اول زنگ دچار عقب ماندهگی ذهنی شده بودم، قدرت تجزیه تحلیل مسئله رانداشتم. برایام مهم نبود، بگذار به من هم بگوید علیلالمغز