غروب شمعدانی
*
هر روز غروب لب پنجره می آمد تا به قول خودش گلدان های کوچک شمعدانی اش را آب بدهد.اما من که می دانم اصلن حواسش به گلدان ها نبود.
افکارش در جایی دیگر سیر می کرد.همه اش چشم به راه بود.فکر می کرد که او یک روز غروب به خانه باز می گردد.نمی دانم چرا چنین فکری می کرد،شاید به این خاطر بود که او یک روز غروب بهاری ناپدید شده بود و حالا خیال می کرد که در یک غروبی هم به خانه باز خواهد گشت.
به این بهانه پناه به گلدان های شمعدانی می برد تا ساعتی نظاره گر جاده ی بی انتها باشد.
خیلی دلم می خواهد یکی از آن گلدان های کوچک را به خانه بیاورد تا اندکی به زندگی سرد و بی روح ما،رنگ تازه ای ببخشد.
همه چیز در خانه بوی مرگ و نیستی می دهد.دلم می خواهد رنگ مرده ی خاکستری که بر در و دیوار خانه نقش بسته است جایش را به رنگ زنده و شاداب سبز دهد تا شاید خانه حال و هوایی دل آرام به خود بگیرد.
ای کاش از کنار آن پنجره ی لعنتی فاصله می گرفت.ای کاش به جای اینکه آن گلدان ها را در آغوش بگیرد و آرام آرام اشک بریزد،مرا در آغوش می کشید،سرش را بر روی شانه هایم می گذاشت و می گریست.
آن وقت من هم می توانستم احساس کنم که شریک درد و غم هایش هستم،مگر نه این که من هم یک سوی این غروب فراق هستم.چرا او سعی دارد بار تمام این غصه ها را به تنهایی به دوش بکشد؟
تمام نیرویم را در پاهایم متمرکز کردم و به سویش رفتم و کنارش ایستادم:
- فکر نمی کنی این قدر به گلها آب می دهی،پژمرده می شوند؟آب دادن هم یه حد و اندازه ای دارد
آب پاش را به روی طاقچه گذاشت:
- بگذار این گلها هم مثل من و تو پژمرده شوند چه عیبی دارد
اشک در چشمانم حلقه بست، تلاش کردم صحبت را عوض کنم:
- می دانی که سالگرد ازدواجمان نزدیک است؟
به چشمانم خیره شد و خنده ای تلخ کرد.
- دوست داری جشن کوچکی ترتیب دهیم،چند تا از دوستانمان را دعوت می کنیم.راستی چه هدیه ای دوست داری برایت بگیرم؟
بی هیچ حس و حرکتی گفت:
- گلدان شمعدانی
کاری نمی شود کرد،گلدان شمعدانی برایش یاد آور خاطرات تلخ و شیرین بود.حالا دیگر برایش جزء لاینفک زندگی اش به حساب می آمد.شک ندارم که می خواهد جای خالی او را با همین چند گلدان کوچک پر کند.
حالم از این گل بهم می خورد.چند تا برگ قلب شکل که اسمش گل نیست.باید روز سالگرد ازدواجمان برایش زیباترین و بهترین و خوشبو ترین دسته گل را از گلفروشی بخرم.باید گلفروشی را پیدا کنم که گلدان شمعدانی نداشته باشد،دوست ندارم آن روز چشمم به آن بیفتد.از پنجره فاصله گرفتم و در جاده ی بی انتها قدم گذاشتم.
افکارش در جایی دیگر سیر می کرد.همه اش چشم به راه بود.فکر می کرد که او یک روز غروب به خانه باز می گردد.نمی دانم چرا چنین فکری می کرد،شاید به این خاطر بود که او یک روز غروب بهاری ناپدید شده بود و حالا خیال می کرد که در یک غروبی هم به خانه باز خواهد گشت.
به این بهانه پناه به گلدان های شمعدانی می برد تا ساعتی نظاره گر جاده ی بی انتها باشد.
خیلی دلم می خواهد یکی از آن گلدان های کوچک را به خانه بیاورد تا اندکی به زندگی سرد و بی روح ما،رنگ تازه ای ببخشد.
همه چیز در خانه بوی مرگ و نیستی می دهد.دلم می خواهد رنگ مرده ی خاکستری که بر در و دیوار خانه نقش بسته است جایش را به رنگ زنده و شاداب سبز دهد تا شاید خانه حال و هوایی دل آرام به خود بگیرد.
ای کاش از کنار آن پنجره ی لعنتی فاصله می گرفت.ای کاش به جای اینکه آن گلدان ها را در آغوش بگیرد و آرام آرام اشک بریزد،مرا در آغوش می کشید،سرش را بر روی شانه هایم می گذاشت و می گریست.
آن وقت من هم می توانستم احساس کنم که شریک درد و غم هایش هستم،مگر نه این که من هم یک سوی این غروب فراق هستم.چرا او سعی دارد بار تمام این غصه ها را به تنهایی به دوش بکشد؟
تمام نیرویم را در پاهایم متمرکز کردم و به سویش رفتم و کنارش ایستادم:
- فکر نمی کنی این قدر به گلها آب می دهی،پژمرده می شوند؟آب دادن هم یه حد و اندازه ای دارد
آب پاش را به روی طاقچه گذاشت:
- بگذار این گلها هم مثل من و تو پژمرده شوند چه عیبی دارد
اشک در چشمانم حلقه بست، تلاش کردم صحبت را عوض کنم:
- می دانی که سالگرد ازدواجمان نزدیک است؟
به چشمانم خیره شد و خنده ای تلخ کرد.
- دوست داری جشن کوچکی ترتیب دهیم،چند تا از دوستانمان را دعوت می کنیم.راستی چه هدیه ای دوست داری برایت بگیرم؟
بی هیچ حس و حرکتی گفت:
- گلدان شمعدانی
کاری نمی شود کرد،گلدان شمعدانی برایش یاد آور خاطرات تلخ و شیرین بود.حالا دیگر برایش جزء لاینفک زندگی اش به حساب می آمد.شک ندارم که می خواهد جای خالی او را با همین چند گلدان کوچک پر کند.
حالم از این گل بهم می خورد.چند تا برگ قلب شکل که اسمش گل نیست.باید روز سالگرد ازدواجمان برایش زیباترین و بهترین و خوشبو ترین دسته گل را از گلفروشی بخرم.باید گلفروشی را پیدا کنم که گلدان شمعدانی نداشته باشد،دوست ندارم آن روز چشمم به آن بیفتد.از پنجره فاصله گرفتم و در جاده ی بی انتها قدم گذاشتم.
*
*