Monday, October 19, 2009

داستان کوتاه

*
ارثیه
*
آفتاب تن سوز ماه امرداد،بی وقفه بر پارک خلوتی که در حومه شهر قرار داشت می تابید.میان درختان انبوه پارک «سرهنگ فراهانی» کارآگاه زبده شهر به همراه چند نفر از افراد پلیس ایستاد بودند.پشت سر آنها جوانی حدودا 35 ساله با چشمانی اشک آلود به درخت تکیه داده بود.همه آنها به جسد زنی که بر روی زمین افتاده بود خیره شده بودند.ناگهان مرد جوان عاجزانه رو به سرهنگ فراهانی کرد و گفت:ر
جناب سرهنگ استدعا میکنم هر چه سریعتر قاتل زنم را شناسایی کنید.به خدا قسم......گریه امان مرد جوان را برید.ر
مرد جوان نامش پارسا بود.سرهنگ فراهانی به او دلداری داد که حداکثر تلاششان را خواهند کرد که خون همسرش پایمال نشود.سرهنگ بلافاصله به یکی از همراهانش اشاره کرد که به سرعت به پزشک قانونی اطلاع دهد.چندی نگذشت که پزشک بر صحنه جرم حاضر شد و به معاینه جسد پرداخت.وی نحوه کشته شدن مقتول را خفگی با کمک یک جفت دست قوی و ساعت وقوع قتل را ده تا ده و نیم صبح اعلام داشت.سرهنگ خطاب به پارسا گفت:ر
آقای پارسا،آخرین باری که همسرتان را دیدید،کی بود؟
همین امروز صبح،ساعت 9
آیا همسرتان صبح ها عادت داشت از منزل خارج شود؟
خیر،اکثر مواقع در خانه می ماند.اما گاهی اوقات به دیدار تنها فامیلش که عمویش بود میرفت.اجازه بدهید موضوع مهمی را برایتان بازگو کنم.زمانی که پدر زنم فوت کرد تمام دارایی او یک زمین مرغوب در حوالی همین شهر بود،چون پول و مال دیگری نداشت این زمین به همسرم که تنها وارث او بود می رسید،اما همسرم اصرار داشت که زمین را بفروشد.بنابراین قضیه فروش زمین به عمویش محول شد.ر
بسیار خوب،فردا صبح ساعت 8 شما به اداره آگاهی مراجعه کنید در این جلسه عموی مقتوله هم باید حضور داشته باشد.ر
سپس دستور کفن و دفن جسد را داد.ر
ساعت 8 صبح در دفتر سرهنگ فراهانی با حضور یکی از افراد پلیس به اسم کیوانی و آقای پارسا و آقای جاوید عموی مقتوله جلسه آغاز شد.سرهنگ فراهانی این گونه آغاز کرد:ر
آقای جاوید،شما روز وقوع قتل کجا بودید؟
من در منزلم از صبح منتظر برادرزاده ام بودم،اما تا ظهر خبری از او نشد.چون من تنها زندگی میکنم و به غیر از او کسی را ندارم بنابراین سابقه نداشت که دیر کند همیشه وقتی قرار داشتیم به سرعت می آمد
مشکل زمین به کجا رسید؟لطفا در این باره توضیح دهید.ر
من بلاخره بعد از تلاش فراوان توانستم زمین را به قیمت بسیار چشمگیر و بالایی بفروش برسانم،دیروز قرار بود برادرزاده ام به منزلم بیاید تا پیگیر انحصار وراثت باشیم.ر
آقای کیوانی خطاب به جاوید گفت:لابد شما فکر کردید که با وقوع مرگ برادرزاده تان تمام سهم الارث یکجا به شما خواهد رسید!ر
خیر آقا،ببینید برادرزاده ام دچار نارسایی قلبی شدید بود،خود من چند بار او را به دکتر بردم و دکتر شدیدا تاکید داشت که باید تحت عمل جراحی قرار بگیرد و در صورت عمل نکردن ممکن است از بین برود.بنابراین با وجود تمام مشکلاتی که در جریان ارث و میراث وجود داشت،او بارها به من گفت که در صورت فوتش تمام سهمیه به همسرش تعلق میگیرد.ر
سرهنگ،پارسا را با لحن کوبنده ای مخاطب قرار داد و گفت:چرا شما به ما نگفتید که همسرتان بیمار بود؟
پارسا در حالیکه از شرم سرخ شده بود سرش را پایین انداخت و آرام گریست.ر
سرهنگ فراهانی به فکر فرو رفت.در همین حین متوجه دستان لرزان جاوید شد که هنگام تماس با اشیا به شدت میلرزید اما حالت چهره و نوع حرف زدن او اصلا بیانگر تشویش خاطرش نبود فقط دستانش میلرزید.سرهنگ در جریان بازجویی بیشتر متوجه شد که آقای جاوید دچار یک نوع بیماری عصبی گشته و دستانش دچار رعشه شده است.ر
سرهنگ از پارسا پرسید:شما دیروز بعد از ملاقات با همسرتان کجا رفتید؟
بله،من دیروز بعد از خداحافظی با همسرم به سینما رفتم من وهمسرم قرار داشتیم که با هم به سینما برویم اما چون او با عمویش ملاقات داشت من تنها رفتم.ر
سرهنگ مدتی خیره به چشمان پارسا نگریست،سپس از منشی صورت جلسه را گرفت آن را به عمو و همسر مقتوله داد و از آنها تقاضا کرد که امضا کنند،جاوید به سختی قادر بود تا خودکار را در دستانش حفظ کند.سرهنگ فراهانی به پارسا گفت:لطفا بعد از امضا زیر برگه بنویسید«این صورت جلسه مورد تایید است»آنگاه خطاب به کیوانی گفت:به نظر شما قاتل کیست؟
کیوانی که سعی داشت خودش را یک بازپرس زیرک جلوه دهد،گفت:ر
به نظرم تمام شواهد حاکی از این است که آقای جاوید بر اثر طمع زیاد و با توجه به اینکه برادرزاده اش زیاد عمر نخواهد کرد اقدام به قتل کرده و بعد ازآن جنازه را به گوشه پارک کشانده است.ر
سرهنگ بلافاصله گفت:پس لطفا مجرم را بازداشت کنید.ر
کیوانی با دستبند به سمت جاوید میرفت در حالیکه جاوید بر اثر تعجب و ترس تمام بدنش میلرزید و میگفت من از شما شکایت میکنم.درست زمانی که کیوانی قصد دستگیر کردن جاوید را داشت سرهنگ فراهانی به اوگفت:آقای کیوانی مجرم این طرف نشسته،آقای پارسا قاتل همسرش است و آنگاه در تایید سخنانش ادامه داد:ر
آقای پارسا،شما بسیار مشتاق گمراه کردن ما و مجرم ساختن عموی همسرتان بودید اما باید بگویم که نقشه شما با شکست روبرو شد.شما ادعا کردید که دیروز به سینما رفتید اما هیچ به این مسئله فکر نکردید که به علت عزای مذهبی و عمومی تمام سینماهای کشور تعطیل است.گذشته از آن من دیروز درجیب مانتوی همسرتان یک تقویم کوچک پیدا کردم که جلوی تاریخ دیروز به طور ناشیانه نوشته شده بود«ملاقات با عمو جان،ساعت 10 صبح»این دستخط دقیقا با دستخط زیر صورت جلسه مطابقت دارد و اما مورد مهمتر چطور ممکن است عموی همسر شما با وجود لرزش دست قادر به خفه کردن کسی باشد.آنگونه که پزشکی قانونی تشخیص داده است.عموی همسر شما حتی قادر نیست که خودکاری را در دست بگیرد تا پای ورقه را امضا کند.بنابراین او یک قاتل نیست و مطمئن هستم که هرگز نمیدانستید که همسرتان وصیت کرده بود در صورت فوتش سهم ارث تمام و کمال به شما برسد بنابراین جریان بیماری را هم از ما مخفی کردید و اکنون دچار عذاب وجدان شده اید.ر
پارسا بعد از اینکه فهمید راه فراری ندارد لب به اعتراف گشود و به قتل همسرش معترف شد.پس از بازداشت او،آقای کیوانی به سمت جاوید رفت و از او دلجویی نمود.سرهنگ فراهانی با آسودگی خاطر خطاب به آن دو گفت:ر
به یاد ضرب المثل معروف افتادم که میگوید،آدمهای خیلی بزرگ و زرنگ،با احمقانه ترین اشتباهی خودشان را لو میدهند.ر
*
روزگارتان شیرین،شادیتان افزون
سیامک
ر27 مهر 1388


Tuesday, October 13, 2009

در یادها



+
برای بهنود شجاعی
*
امشب از او پرسیدم:بین ظلم و زندگی کدام را فهمیدی؟
پاسخ داد:ظلم را
بغضم گرفت،سعی کردم آتش عقده ام را خاموش کنم،اما مجالی برای سرد شدن نبود،بی صدا گریستم و گردن نحیفش را نگاه کردم.ر
او طناب دار را بر گردنش لمس کرد،آن را بوسید و با مرگ هم آغوش شد.چه پاک از این دنیا رفت....ر
راستی تو فکر می کنی،بهنود چندمین قربانی است؟خداوندا،می گویند تو بخشنده و مهربانی،پس چه شد که بندگانت در مهر و عطوفت را بر قلبهایشان بستند و کلیدش را هم زیر خروارها خاک کینه و نفرت دفن کردند؟کاش آن سیاه دل که آن چهارپایه ی مرگ را از زیر پای او می کشید،کمی فقط کمی از بخشندگی تو در دلش بود تا امروز آن طور بی شرمانه حرف از خدا شناسی نمی زد
بهنود جان،نگاه کن،دنیایی را نگاه کن که هرگز رنگ نفرت و اندوه را نخواهی دید،بچش و لمس کن رنگ سبز جاودانگی را
*
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه ی سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده ای کنون مرا به زورقی
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پرستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود
*
فروغ فرخزاد
*
سیامک
ر22 مهر 1388



Monday, October 05, 2009

داستان کوتاه

*
عاشقی ممنوع
*
هر زمان که می خواهم از خودم و خاطراتم فرار کنم،به کامپیوترم پناه می برم.دنیای بی در و پیکر اینترنت امن ترین جا برای فریاد کشیدن و شلنگ تخته انداختن است.اما بلاخره چی؟تا ابد که نمی شود در این دنیای مجازی پناهنده شد،بلاخره باید به جایگاه اصلی خودم برگردم.ر
کامپیوتر را خاموش کردم و به پنجره پناه بردم.سیگارم را برداشتم و آن را آتش زدم و حلقه حلقه دودش را به بیرون فرستادم.آخ چه لذتی دارد این لامصب.وقتی آن را بر روی لبانم می گذارم و می کشم انگار که دارم لبان معشوقه م را می بوسم و می مکم.چشمانم را می بندم و سعی می کنم این صحنه را تمام و کمال در ذهنم مجسم کنم.از این تعبیر خنده ام گرفت ولی چه فایده.این سیگار لعنتی هم تمام می شود تا ابد که بر روی لبانم نمی چرخد.د
مرده شوی این دنیا را ببرند،هیچ چیزش ماندنی نیست.تا می آیی به چیزی عادت کنی خوش بگذرانی،لحظه ی وداع فرا می رسد،وقت وقت دل کندن است.نزدیک غروب است.چند کوچه بالاتر از آپارتمانم،مدرسه ی دخترانه است.این ساعت مدرسه تعطیل می شود و دختران آزادانه در خیابان ول می گردند.واقعا که ولگردند،آن وقت هنرنمایی پسران جوان هم دیدنی ست.ماشین های آخرین مدل زیر پایشان ترمز می کنند،موتور سواران متلک پرانی می کنند،گوشه ای دیگر دختر و پسری بی خیال دستانشان را در هم قلاب کردند و قدم می زنند.د
چه دنیای خجسته ای دارند اینها.دست چپم را زیر چانه ام گذاشتم و حسرت بار نگاهشان کردم.اما چرا حسرت بار؟اصلا چرا حسرت؟ حسرت واژه ی آدمهای عقده ای ست.من که عقده ندارم مگر نه این که تجربه ی این چیزها را داشتم،خب آخرش به کجا رسیدم.آن بی وفا چه گلی به سرم زد که این ها به سرهم می زنند.الان شش ماه است که از او هیچ خبری ندارم.الحق که بی وفا برازنده ترین لباس به قامتش است.د
گاهی اوقات به شدت به سرم میزد که با او تماس بگیرم اما چرا فقط من باید خبر بگیرم.نه این امکان ندارد.عکسش را برداشتم و این بار به دریا پناه بردم.روی شن های ساحل نشستم و غروب آفتاب را نظاره گر شدم.وقتی که خورشید کاملا غروب کرد و سیاهی شب پیدا شد،عکسش را جلوی صورتم گرفتم و گفتم:د
تا ابد عاشقی ممنوع!ر
عکس را به آب دریا سپردم تا خاطراتش را با خود ببرد.برخاستم و رهسپار خانه شدم.د
*
روزگارتان شیرین،شادیتان افزون
سیامک
د13 مهر 1388