در کثرت
*
تو را به روح مادرت یک کم نگاهش کن.چی را نگاه کنم.بدبختی را؟ول کن بابا.یک استکان چای بریز برویم پی بدبختی خودمان.جان تو،بیست بار است که پول را از توی جورابش بیرون می آورد و شماره می کند.ر
سیصد تومن پول دارد.خیال می کند سی هزار تومن است.از قهوه خانه که بیرون می روم،مثل گربه بدنش را کش می دهد و می آید از توی سینی نان و پنیر بر می دارد.چقدر این آدم زبانش گزنده است.بدبخت یک بار این کار را کرده،دیگر ولش نمی کند.حالا دو ساعت از بزرگواریش حرف می زند.می خواهی حاجی خان را به جانش بیندازم؟ حاجی خان را که می شناسی.کافی است که آدم کوکش کند.جان تو،حالا این کار را می کنم.می گویی نه،تماشا کن:د
جان حاجی خان،رفته بودم برنج بخرم.دیدم صدری شده کیلویی هزار تومن.آن موقع شما برنج را کیلویی چند می فروختی؟ به خدا کیلویی دوتومن بود.کسی نگاهش نمی کرد.حاجی خان،اشتباه نمی کنی؟ارزانتر نبود؟پنجاه و پنج سال در تهران برنج فروشی کردم. یک قران پول کسی را نخوردم.یک تهران بود و یک حاجی خان.حالا نگاه نکن که به این روز افتاده ایم.یا ابوالفضل،باز این حاجی حاجی خان به حرف آمده.د
تو را به خدا سر به سرش نگذار.هوا سرد است.بیرون باران می بارد.حالا بدبخت را از قهوه خانه بیرون می کند.چرا خانه نمی روی؟مادرت دنبالت آمده بود.هشت نفری توی خانه اند.اعصاب آدم خورد می شود.رمضان را می شناسی؟چطور نمی شناسی. رمضان یاقوتی که گاو پیشانی سفید است.رفته بود آلمان.پسرش در آنجا زندگی می کند.دوهفته که ماند برگشت.رمضان تعریف می کرد که عروسش به پسرش گفته:چه خوب مریض بودم.بیمارستان خوابیده بودم.غذا که می دادند،چند تا لپه تویش شناور بود. بازرس که آمد از تخت پریدم پایین و گفتم:د
یک دقیقه با شما کار دارم
ترسید و خودش را کنار کشید.گفتم:نترسید آقا.من بیمارم.دیوانه نیستم.د
گفت:بگو.گفتم:اینجا نمی شود.فهمید که نمی خواهم پیش کارکنان بیمارستان حرف بزنم.گفتم:نیم ساعت دیگر غذا می دهند.شما طوری وانمود کنید که می خواهید بروید.موقع غذا آمد.گفتم:با من بیایید.آمد.گفتم:گوشت را توی برف پنهان می کنند،بعد با خودشان می برند.برف را کنار زدم و گوشت را نشانش دادم.فکر می کردم فردا غذا تغییر می کند.اما باز هم چند تا لپه تویش شناور بود.به خدا از ماست که بر ماست.آدم در اینجا دیوانه می شود.بابا حواست کجاست.چرا زل زده ای؟مگر این حرفها برایت تازگی دارد؟بازی دیروز چه شده؟استقلال گند زده.بازی را دو بر یک به پیروزی واگذار کرده.د
----------
مجید دانش آراسته.مجموعه داستان قضیه فیثا غورث با یک صفر دو گوش
*
روزگارتان شیرین،شادیتان افزون
سیامک
ر9 شهریور 1388