اپیزود اول - صبح یک روز مطبوع بهاری
پسر جوان عاشق و سرمست از کار شیدای دنیا، آهسته و موقر در عمق جنگل زیبای افکارش قدم می زد. همه چیز برایش سبز، افکار و خیالاتش همه نشات گرفته از حس پاک زیبا اندیشی بود.
درست مثل این که در زیباترین مکان بهشت راه می رفت. آن قدر جنگل افکارش دلنشین و بهاری بود که خیال بیرون آمدن از آن را نداشت. لبخند دلچسب و نمکینی که بر لبان خوش نقش اش نشسته بود را کمی به چپ و راست صورتش حواله داد تا چاله ی عارض شده بر دو طرف صورتش عمیق شود. آن گاه سبز تر از همیشه فریاد برآورد
«خدایا متشکرم،همه چیز همان طور شد که می خواستم»
اپیزود دوم - ظهر یک روز گرم تابستانی
گرمای طاقت فرسای جنگل افکارش توان قدم زدن و رسیدن به آن چه که نام اش خواسته است را از او سلب کرده بود. به زحمت سایه ای پیدا کرد تا خودش را از شرآفتاب مصون نگه دارد. پسر جوان ملول بود.
از این که در برابر مشکلات سر تعظیم فرود آورده بود رنج می کشید. او یارای پرسه زدن در بوته های انبوه جنگل و چیدن میوه ی خواسته از لابه لای شاخ و برگ سر به فلک کشیده جنگل را نداشت.
اپیزود سوم - عصر یک روز خنک پاییزی
اکنون زمان آن رسیده بود که نظاره گر برگ ریزان جنگل افکارش باشد. پسر جوان دیگر طاقت جست و خیز نداشت، دیگر شادابی گذشته را نداشت. انگار با ریختن هر برگی از درخت خواسته، ذره ذره بدنش هم نابود می شد. او با خود فکر کرد شاید در آن ظهر گرم تابستانی یا شاید هم در آن صبح مطبوع بهاری قدر آن همه نعمت را نداشته یا دست کم گوشه ای از سفره ی بلند زندگی اش دستخوش گناه و ناسپاسی شده که اکنون باید خشک شدن فکر و ذهنش و تکیده شدن درخت هایی که روزی سر به کجاها می کشیدند را از نظر بگذراند.
افسرده گی بر او چیره شده بود. زانوانش را در آغوش کشید سر به آسمان بلند کرد و در دل برای رهایی ابدی اش دعا کرد در حالی که چشمانش بسته بود و برگهای زرد و خشک بر صورتش شلاق می زدند.
اپیزود چهارم - شامگاه یک روز بسیار سرد زمستانی
او همان طور مغموم نشسته و از جایش تکان نخورده بود. تمام اطرافش سفید بود، همه چیز بوی نیستی و فنا می داد، با خودش می گفت
«آیا دوباره شاهد یک روز بهاری خواهم بود؟ممکن است همه چیز به حال سابق باز گردد؟خدایا چه شد که به این جا رسیدم؟»
اما ته قلبش اعتقادی به بازگشت نداشت. می دانست که با مرگ افکارش خودش هم می میرد، چرا که انسان با خاطرات گذشته و افکار امید بخش آینده زنده است. دوباره چشمانش را بست. لحظه ای زنده گی چهار فصل اش را از نظر گذراند آن گاه برای همیشه آرزوی آرامش کرد. تا این که برف سفید تمام قامت او را پوشاند و جنگل افکارش برای همیشه خاطره شد.
به راستی که بزرگ ترین اشتباه پسر جوان در آن ظهر گرم تابستانی بر جنگل افکار و خیالاتش سایه سیاه افکنده بود. آن روز و آن ساعت لحظه ای بود که باید در برابر گرمای جان کاه مشکلات قد علم می کرد نه این که سر تعظیم فرود آورد. مگر این نیست که می گویند زنده گی پر از فراز و نشیب است پس فقط اندکی صبر و مقاومت کافی بود تا برای همیشه آن جنگل بهشتی که خداوند به او عنایت کرده بود را در ذهن پاک اش همان گونه بهاری حفظ کند تا هرگز شاهد پاییز و زمستان نباشد.
پسر جوان عاشق و سرمست از کار شیدای دنیا، آهسته و موقر در عمق جنگل زیبای افکارش قدم می زد. همه چیز برایش سبز، افکار و خیالاتش همه نشات گرفته از حس پاک زیبا اندیشی بود.
درست مثل این که در زیباترین مکان بهشت راه می رفت. آن قدر جنگل افکارش دلنشین و بهاری بود که خیال بیرون آمدن از آن را نداشت. لبخند دلچسب و نمکینی که بر لبان خوش نقش اش نشسته بود را کمی به چپ و راست صورتش حواله داد تا چاله ی عارض شده بر دو طرف صورتش عمیق شود. آن گاه سبز تر از همیشه فریاد برآورد
«خدایا متشکرم،همه چیز همان طور شد که می خواستم»
اپیزود دوم - ظهر یک روز گرم تابستانی
گرمای طاقت فرسای جنگل افکارش توان قدم زدن و رسیدن به آن چه که نام اش خواسته است را از او سلب کرده بود. به زحمت سایه ای پیدا کرد تا خودش را از شرآفتاب مصون نگه دارد. پسر جوان ملول بود.
از این که در برابر مشکلات سر تعظیم فرود آورده بود رنج می کشید. او یارای پرسه زدن در بوته های انبوه جنگل و چیدن میوه ی خواسته از لابه لای شاخ و برگ سر به فلک کشیده جنگل را نداشت.
اپیزود سوم - عصر یک روز خنک پاییزی
اکنون زمان آن رسیده بود که نظاره گر برگ ریزان جنگل افکارش باشد. پسر جوان دیگر طاقت جست و خیز نداشت، دیگر شادابی گذشته را نداشت. انگار با ریختن هر برگی از درخت خواسته، ذره ذره بدنش هم نابود می شد. او با خود فکر کرد شاید در آن ظهر گرم تابستانی یا شاید هم در آن صبح مطبوع بهاری قدر آن همه نعمت را نداشته یا دست کم گوشه ای از سفره ی بلند زندگی اش دستخوش گناه و ناسپاسی شده که اکنون باید خشک شدن فکر و ذهنش و تکیده شدن درخت هایی که روزی سر به کجاها می کشیدند را از نظر بگذراند.
افسرده گی بر او چیره شده بود. زانوانش را در آغوش کشید سر به آسمان بلند کرد و در دل برای رهایی ابدی اش دعا کرد در حالی که چشمانش بسته بود و برگهای زرد و خشک بر صورتش شلاق می زدند.
اپیزود چهارم - شامگاه یک روز بسیار سرد زمستانی
او همان طور مغموم نشسته و از جایش تکان نخورده بود. تمام اطرافش سفید بود، همه چیز بوی نیستی و فنا می داد، با خودش می گفت
«آیا دوباره شاهد یک روز بهاری خواهم بود؟ممکن است همه چیز به حال سابق باز گردد؟خدایا چه شد که به این جا رسیدم؟»
اما ته قلبش اعتقادی به بازگشت نداشت. می دانست که با مرگ افکارش خودش هم می میرد، چرا که انسان با خاطرات گذشته و افکار امید بخش آینده زنده است. دوباره چشمانش را بست. لحظه ای زنده گی چهار فصل اش را از نظر گذراند آن گاه برای همیشه آرزوی آرامش کرد. تا این که برف سفید تمام قامت او را پوشاند و جنگل افکارش برای همیشه خاطره شد.
به راستی که بزرگ ترین اشتباه پسر جوان در آن ظهر گرم تابستانی بر جنگل افکار و خیالاتش سایه سیاه افکنده بود. آن روز و آن ساعت لحظه ای بود که باید در برابر گرمای جان کاه مشکلات قد علم می کرد نه این که سر تعظیم فرود آورد. مگر این نیست که می گویند زنده گی پر از فراز و نشیب است پس فقط اندکی صبر و مقاومت کافی بود تا برای همیشه آن جنگل بهشتی که خداوند به او عنایت کرده بود را در ذهن پاک اش همان گونه بهاری حفظ کند تا هرگز شاهد پاییز و زمستان نباشد.
سیامک