نوشته ی :سیامک شالچی
زمانی که چهره اش را در آینه دید، آشکارا شوکه شد، چهره اش درست مثل گچ دیوار سفید شده بود. نای حرف زدن و قدم زدن و انجام کارهای روز- مره را نداشت. به شدت کسل بود، دلش می خواست روزها چشم بر هم بگذارد و به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکند.
به چهره رنگ پریده اش در آینه خیره شد، تک تک خطوط نقش شده بر صورتش ردپای زخمی از دوران گذشته را نشان می داد. با دست لرزانش آرام آرام بر هرکدام از آن ها دستی کشید و بعد موهای یک دست سفیدش را نوازش کرد.
به پاکی و صداقت آینه رشک برد،در دلش گفت:«ای کاش، من هم به صداقت آینه بودم، دروغ در ذاتش نیست، کاش مثل او بودم»
به چهره رنگ پریده اش در آینه خیره شد، تک تک خطوط نقش شده بر صورتش ردپای زخمی از دوران گذشته را نشان می داد. با دست لرزانش آرام آرام بر هرکدام از آن ها دستی کشید و بعد موهای یک دست سفیدش را نوازش کرد.
به پاکی و صداقت آینه رشک برد،در دلش گفت:«ای کاش، من هم به صداقت آینه بودم، دروغ در ذاتش نیست، کاش مثل او بودم»
لبخندی مغموم بر لبش نشست. احساس کرد که آینه او را با خود به دوران گذشته برده است. به یادش آمد دورانی را که کارش فقط باد خوردن و آب خنک نوشیدن بود. هرچه کار و زحمت و مسئولیت بود بر دوش نحیف پدرو مادرش سنگینی می کرد. اصلن معنای درست زنده گی را نمی فهمید و فقط معنی خوشی و راحتی را از آن دریافته بود.
آن زمان قادر به درک جمله ی معروف پدرش نبود که گاه و بیگاه می گفت:«من زحمت می کشم که شما راحت و آرام باشید، مثل یک شیر پشت شما ایستاده ام.»
به این حرف سرسری می نگریست، حال آن که در همین جمله، دنیایی وجود داشت که هر کسی قادر به درک آن نبود.
خوش حال می شد وقتی که پدر با لبخند مهربان اش این جمله را بر زبان می آورد. همین که حس می کرد یک ستون قوی پشت او ایستاده، دلش را قرص می کرد و باعث می شد که روز به روز در دنیای پوشالی خودش غرق شود.
روزها از پی هم گذشتند، اما دو صد افسوس که زنده گی آن روی سکه را نشان داد. یاد واره ای که آینه بر ذهن او ساخته بود، تنها به روزگار عیش و خوشی ختم نمی شد، رسید دورانی که می بایست تنهایی را تنها تجربه می کرد. از پدر و مادر جز یاد چیزی باقی نمانده بود.
بارها وبارها زمین خورده بود و هربار با تحمل زحمت فراوان بر جای ایستاد. همه این ها نماینده ی آن خطوط منقوش بر چهره لطیفش بود.
از پس پرده تاریک شب و حریر نازک روز روشن، یکی یکی روزگار تلخ و شیرین را که گذرانده بود آینه به او یاد آور شد.
با دیدن روزگار پرمهری که در اوج تنهایی نصیبش شده بود، روزی که جای خالی زنده گی اش با حضور دل گرم کننده ی همسر پر شده بود، فهمید که دوران سختی تمام شده و حالا می تواند به معنای واقعی زنده گی را درک کند.
اما آیا او می خواست که آینه ی تمام نمای «پدر» باشد؟
بی شک نه، او به بچه هایش یاد خواهد داد که همه چیز را در زنده گی تجربه کنند. یاد بگیرند همراه زمان باشند و با زمان جلو بروند.
در کشاکش افکارش بود که ناگهان همسرش پا به خلوت تنهایی اش گذاشت، او را نهیب زد و گفت:
«پاشو آقا،حواست کجاست؟ به آینه زل زدی که چه؟ کلی کار داریم، باید بریم بانک، بعدش شهریه ی مدرسه بچه ها، اوف، اگه وقت کنیم باید بریم خرید، بعدش............»
صدایش در شلوغ بازار افکار مرد گم شد.
سیامک شالچی
آن زمان قادر به درک جمله ی معروف پدرش نبود که گاه و بیگاه می گفت:«من زحمت می کشم که شما راحت و آرام باشید، مثل یک شیر پشت شما ایستاده ام.»
به این حرف سرسری می نگریست، حال آن که در همین جمله، دنیایی وجود داشت که هر کسی قادر به درک آن نبود.
خوش حال می شد وقتی که پدر با لبخند مهربان اش این جمله را بر زبان می آورد. همین که حس می کرد یک ستون قوی پشت او ایستاده، دلش را قرص می کرد و باعث می شد که روز به روز در دنیای پوشالی خودش غرق شود.
روزها از پی هم گذشتند، اما دو صد افسوس که زنده گی آن روی سکه را نشان داد. یاد واره ای که آینه بر ذهن او ساخته بود، تنها به روزگار عیش و خوشی ختم نمی شد، رسید دورانی که می بایست تنهایی را تنها تجربه می کرد. از پدر و مادر جز یاد چیزی باقی نمانده بود.
بارها وبارها زمین خورده بود و هربار با تحمل زحمت فراوان بر جای ایستاد. همه این ها نماینده ی آن خطوط منقوش بر چهره لطیفش بود.
از پس پرده تاریک شب و حریر نازک روز روشن، یکی یکی روزگار تلخ و شیرین را که گذرانده بود آینه به او یاد آور شد.
با دیدن روزگار پرمهری که در اوج تنهایی نصیبش شده بود، روزی که جای خالی زنده گی اش با حضور دل گرم کننده ی همسر پر شده بود، فهمید که دوران سختی تمام شده و حالا می تواند به معنای واقعی زنده گی را درک کند.
اما آیا او می خواست که آینه ی تمام نمای «پدر» باشد؟
بی شک نه، او به بچه هایش یاد خواهد داد که همه چیز را در زنده گی تجربه کنند. یاد بگیرند همراه زمان باشند و با زمان جلو بروند.
در کشاکش افکارش بود که ناگهان همسرش پا به خلوت تنهایی اش گذاشت، او را نهیب زد و گفت:
«پاشو آقا،حواست کجاست؟ به آینه زل زدی که چه؟ کلی کار داریم، باید بریم بانک، بعدش شهریه ی مدرسه بچه ها، اوف، اگه وقت کنیم باید بریم خرید، بعدش............»
صدایش در شلوغ بازار افکار مرد گم شد.
سیامک شالچی