Saturday, October 25, 2008

صدای پای مادر

نوشته ی:سیامک شالچی

سوز و سرمای شدید دی ماه ،به شدت بر قلب و روح حسام کوچک سنگینی می کرد. آسمان یک دست، رنگ خاکستری تیره داشت، برفی که یک هفته پیش باریده بود، آثارش هنوز در حیاط دراندشت خانه ی ویلایی شان نمایان بود
شاید آسمان هم گواهی خبری ناگوار را می داد که این گونه قبای غم بر اندامش پوشانده بود. سراسر آب حوض یخ بسته و حسام به شدت نگران ماهی قرمزش بود، می ترسید که از سرما تلف شود اما کسی متوجه ی دغدغه ی خاطر حسام کوچک و ماهی قرمزش نبود
در خانه ویلایی بزرگ با آن حیاط پر دار و درختش تمام اهل خانه فکرشان مغشوش و پریشان بود. مادر سال ها از بیماری بدی رنج می برد که متاسفانه بیماریش در سرمای سخت زمستان شدیدتر می شد و فریادهای دل خراشش دل هرکسی را به درد می آورد.
حسام روی ایوان نشست و انتظار برادرانش را می کشید. او سه برادر داشت که هر یک برای خودشان در شهری کاری دست و پا کرده و زندگی مستقلی داشتند. انگار حال مادر خیلی وخیم بود که پدر به پسرانش اطلاع داد هرچه سریع تر خودشان را برسانند
تنها خواهرشان هم به همراه یک پرستار مسن که از دوستان قدیم مادر بود، مواظبت از او را به عهده گرفته و لحظه ای از مادر جدا نمی شد
پدر دستانش را بهم گره کرده بود و مرتب در ایوان قدم می زد. هر قدر حسام، سنگ به لبه حوض پرت می کرد تا بلکه پدرش متوجه او شود، بی فایده بود. پدر شدیدن در افکارش غوطه ور بود و رنگ به چهره نداشت
از چهره ی رنگ پریده ی پدر و تشویش خاطر او، دلهره و دستپاچگی خواهرش، حسام نیز کم کم دل نگران شد و قلب کوچکش به تپش افتاد. او هنوز قدرت درک آن چه که مادر با آن در ستیز بود را نداشت. هربار که جویای حال مادر می شد، پدر یا خواهر به او می گفتند
عزیزم، چیزی نیست، مامان کمی سرما خورده، اونم به خاطر هوای سرده زمستونه
آن وقت،حسام به شدت از برف و سرما کینه به دل می گرفت و با لحن کودکانه اش خدا را مخاطب قرار می داد و او را به خاطر آفرینش زمستان شماتت می کرد. برای او زمستان حکم دشمن شماره ی یک را داشت که به محض ورود، مادر را زمین گیر می کرد، به خصوص که زمستان امسال، یکی از سخت ترین و سردترین زمستان ها بود
دلش می خواست هوا همیشه سبز و بهاری باشد تا مادرش موهای بلند و پرپشتش را که تا کمر می رسید گیس کند و ساعت ها رفت و آمد او را زیر نظر داشته باشد. از این که صدای پای مادر را در ایوان و بر روی سنگ فرش حیاط می شنید خیلی لذت می برد و احساس آرامش می کرد
صدای در که بلند می شد، حسام دوان دوان خودش را به در رساند. برادرانش از راه رسیده بودند، به محض دیدن شان بغض کرد و با صدای لرزان گفت
-مامان حالش خیلی بده، من می ترسم که نکنه مامان ب...می
گریه امانش نداد.برادر بزرگ تر او را در آغوش کشید و دلداریش داد و به او گفت
-خدا،دعای کوچولوها رو زود برآورده می کنه. براش دعا کن حتمن خوب می شه
حسام بلافاصله یر زمین نشست، دستان کوچکش را به آسمان بلند کرد، درحالی که بی وقفه می گریست دعا کرد
-خدا جون،مامانمو بهم برگردون، تو می دونی که چه قدر دوسش دارم، می خوام مامانی تو خونه راه بره تا من هر روز موهاشو نگاه کنم. می خوام مامانم همیشه پیشم باشه که هیچ وقت از تنهایی نترسم،خدایا مامانمو خوب کنم تا هر روز با هم بریم تو حوض و با ماهی کوچولوم بازی کنیم. می خوام با مامانم هر روز برای بابایی ناهار درست کنیم تا وقتی که میاد خونه......
هنوز برادرانش به اتاق نرفته بودند که صدای گریه و شیون وحشتناک خواهر بلند شد
*****
راننده آمبولانس برای بردن مادر وارد اتاق شد، مهمان ها همگی برخاستند و برای آخرین وداع، مادر را تا آرامگاه مشایعت کردند
حسام به همراه برادر بزرگ ترش پیاده به راه افتادند. وقتی که به آرامگاه رسیدند، مادر برای همیشه چهره در خاک کشیده بود. بغض گلوی برادرشکست و با صدای بلند شروع به گریستن کرد. پدر، حسام را در آغوش گرفت و با سرعت او را از آن جا دور کرد
آن شب، حسام خوابش نبرد، از جایش برخاست و به ایوان رفت. دانه های ریز و یخی برف رقص کنان از آسمان می باریدند. حسام نگاه غضب آلودی به آسمان انداخت، در نظر او این زمستان بود که مادرش را برای همیشه از او گرفت اما پسرک بیچاره نمی دانست که مادر سال ها از بیماری سرطان استخوان در عذاب بود
صدای گریه ی آرامی او را به خودش آورد، در تاریکی چشمانش را تیز کرد و دید که پدر لبه حوض نشسته و آرام آرام در فراغ همسرش می گرید
سیامک شالچی

Thursday, October 16, 2008

دفتر خاطرات

اپیزود اول - صبح یک روز مطبوع بهاری
پسر جوان عاشق و سرمست از کار شیدای دنیا، آهسته و موقر در عمق جنگل زیبای افکارش قدم می زد. همه چیز برایش سبز، افکار و خیالاتش همه نشات گرفته از حس پاک زیبا اندیشی بود.
درست مثل این که در زیباترین مکان بهشت راه می رفت. آن قدر جنگل افکارش دلنشین و بهاری بود که خیال بیرون آمدن از آن را نداشت. لبخند دلچسب و نمکینی که بر لبان خوش نقش اش نشسته بود را کمی به چپ و راست صورتش حواله داد تا چاله ی عارض شده بر دو طرف صورتش عمیق شود. آن گاه سبز تر از همیشه فریاد برآورد
«خدایا متشکرم،همه چیز همان طور شد که می خواستم»

اپیزود دوم - ظهر یک روز گرم تابستانی
گرمای طاقت فرسای جنگل افکارش توان قدم زدن و رسیدن به آن چه که نام اش خواسته است را از او سلب کرده بود. به زحمت سایه ای پیدا کرد تا خودش را از شرآفتاب مصون نگه دارد. پسر جوان ملول بود.
از این که در برابر مشکلات سر تعظیم فرود آورده بود رنج می کشید. او یارای پرسه زدن در بوته های انبوه جنگل و چیدن میوه ی خواسته از لابه لای شاخ و برگ سر به فلک کشیده جنگل را نداشت.

اپیزود سوم - عصر یک روز خنک پاییزی
اک
نون زمان آن رسیده بود که نظاره گر برگ ریزان جنگل افکارش باشد. پسر جوان دیگر طاقت جست و خیز نداشت، دیگر شادابی گذشته را نداشت. انگار با ریختن هر برگی از درخت خواسته، ذره ذره بدنش هم نابود می شد. او با خود فکر کرد شاید در آن ظهر گرم تابستانی یا شاید هم در آن صبح مطبوع بهاری قدر آن همه نعمت را نداشته یا دست کم گوشه ای از سفره ی بلند زندگی اش دستخوش گناه و ناسپاسی شده که اکنون باید خشک شدن فکر و ذهنش و تکیده شدن درخت هایی که روزی سر به کجاها می کشیدند را از نظر بگذراند.
افسرده گی بر او چیره شده بود. زانوانش را در آغوش کشید سر به آسمان بلند کرد و در دل برای رهایی ابدی اش دعا کرد در حالی که چشمانش بسته بود و برگهای زرد و خشک بر صورتش شلاق می زدند.

اپیزود چهارم - شامگاه یک روز بسیار سرد زمستانی
ا
و همان طور مغموم نشسته و از جایش تکان نخورده بود. تمام اطرافش سفید بود، همه چیز بوی نیستی و فنا می داد، با خودش می گفت
«آیا دوباره شاهد یک روز بهاری خواهم بود؟ممکن است همه چیز به حال سابق باز گردد؟خدایا چه شد که به این جا رسیدم؟»
اما ته قلبش اعتقادی به بازگشت نداشت. می دانست که با مرگ افکارش خودش هم می میرد، چرا که انسان با خاطرات گذشته و افکار امید بخش آینده زنده است. دوباره چشمانش را بست. لحظه ای زنده گی چهار فصل اش را از نظر گذراند آن گاه برای همیشه آرزوی آرامش کرد. تا این که برف سفید تمام قامت او را پوشاند و جنگل افکارش برای همیشه خاطره شد.
به راستی که بزرگ ترین اشتباه پسر جوان در آن ظهر گرم تابستانی بر جنگل افکار و خیالاتش سایه سیاه افکنده بود. آن روز و آن ساعت لحظه ای بود که باید در برابر گرمای جان کاه مشکلات قد علم می کرد نه این که سر تعظیم فرود آورد. مگر این نیست که می گویند زنده گی پر از فراز و نشیب است پس فقط اندکی صبر و مقاومت کافی بود تا برای همیشه آن جنگل بهشتی که خداوند به او عنایت کرده بود را در ذهن پاک اش همان گونه بهاری حفظ کند تا هرگز شاهد پاییز و زمستان نباشد.
سیامک

دو قدم مانده به خاک

نوشته ی :سیامک شالچی
زمانی که چهره اش را در آینه دید، آشکارا شوکه شد، چهره اش درست مثل گچ دیوار سفید شده بود. نای حرف زدن و قدم زدن و انجام کارهای روز- مره را نداشت. به شدت کسل بود، دلش می خواست روزها چشم بر هم بگذارد و به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکند.
به چهره رنگ پریده اش در آینه خیره شد، تک تک خطوط نقش شده بر صورتش ردپای زخمی از دوران گذشته را نشان می داد. با دست لرزانش آرام آرام بر هرکدام از آن ها دستی کشید و بعد موهای یک دست سفیدش را نوازش کرد.
به پاکی و صداقت آینه رشک برد،در دلش گفت:«ای کاش، من هم به صداقت آینه بودم، دروغ در ذاتش نیست، کاش مثل او بودم»
لبخندی مغموم بر لبش نشست. احساس کرد که آینه او را با خود به دوران گذشته برده است. به یادش آمد دورانی را که کارش فقط باد خوردن و آب خنک نوشیدن بود. هرچه کار و زحمت و مسئولیت بود بر دوش نحیف پدرو مادرش سنگینی می کرد. اصلن معنای درست زنده گی را نمی فهمید و فقط معنی خوشی و راحتی را از آن دریافته بود.
آن زمان قادر به درک جمله ی معروف پدرش نبود که گاه و بیگاه می گفت:«من زحمت می کشم که شما راحت و آرام باشید، مثل یک شیر پشت شما ایستاده ام.»
به این حرف سرسری می نگریست، حال آن که در همین جمله، دنیایی وجود داشت که هر کسی قادر به درک آن نبود.
خوش حال می شد وقتی که پدر با لبخند مهربان اش این جمله را بر زبان می آورد. همین که حس می کرد یک ستون قوی پشت او ایستاده، دلش را قرص می کرد و باعث می شد که روز به روز در دنیای پوشالی خودش غرق شود.
روزها از پی هم گذشتند، اما دو صد افسوس که زنده گی آن روی سکه را نشان داد. یاد واره ای که آینه بر ذهن او ساخته بود، تنها به روزگار عیش و خوشی ختم نمی شد، رسید دورانی که می بایست تنهایی را تنها تجربه می کرد. از پدر و مادر جز یاد چیزی باقی نمانده بود.
بارها وبارها زمین خورده بود و هربار با تحمل زحمت فراوان بر جای ایستاد. همه این ها نماینده ی آن خطوط منقوش بر چهره لطیفش بود.
از پس پرده تاریک شب و حریر نازک روز روشن، یکی یکی روزگار تلخ و شیرین را که گذرانده بود آینه به او یاد آور شد.
با دیدن روزگار پرمهری که در اوج تنهایی نصیبش شده بود، روزی که جای خالی زنده گی اش با حضور دل گرم کننده ی همسر پر شده بود، فهمید که دوران سختی تمام شده و حالا می تواند به معنای واقعی زنده گی را درک کند.
اما آیا او می خواست که آینه ی تمام نمای «پدر» باشد؟
بی شک نه، او به بچه هایش یاد خواهد داد که همه چیز را در زنده گی تجربه کنند. یاد بگیرند همراه زمان باشند و با زمان جلو بروند.
در کشاکش افکارش بود که ناگهان همسرش پا به خلوت تنهایی اش گذاشت، او را نهیب زد و گفت:
«پاشو آقا،حواست کجاست؟ به آینه زل زدی که چه؟ کلی کار داریم، باید بریم بانک، بعدش شهریه ی مدرسه بچه ها، اوف، اگه وقت کنیم باید بریم خرید، بعدش............»
صدایش در شلوغ بازار افکار مرد گم شد.

سیامک شالچی