Thursday, March 26, 2009

داستان کوتاه

هنوز منتظرم


*

تهران-5آذر 1387
بلاخره بعد از چهار سال او را در خیابان دیدم.موهای روی شقیقه اش کاملن سفید شده بود.خوط چهره اش درد عمیقی را در وجودش فریاد می زد.
جلو رفتم،لحظه ای از دیدنم خوشحال شد،اما بعد همان حالت رسمی همیشگی را به خودش گرفت.
- چی شده مرد؟می بینم که موهات حسابی مثل گچ شده
- کاش خاک تخته موهامو سفید می کرد،چه میشه کرد،گذر ایامه دیگه...آرزو داشتم که هیچ وقت از دوران خوشی و بی خبری جوونی جدا نشم.جدایی ای جدایی،امان از جدایی
- نه،انگار چیزی بیشتر از گذر ایامه،خطوط چهره ت چیز دیگه می گه،گمون کنم......
- نه،نه چیزی نیست،این شماره خونه ست،با من تماس بگیر
اتوبوسی به سرعت از کنار ما گذشت و سر ایستگاه توقف کرد و او با عجله به طرف اتوبوس حرکت کرد.
در حالیکه از تعجب چشمانم گرد شده بود،با صدایی بلند گفتم:
- آخر زمون شده؟مگه تو سوار اتوبوس هم میشی؟
برگشت و با لبخند غمگینی گفت:
- تصمیم گرفتم خیلی چیزها رو عوض کنم

تهران-7 آذر 1387
صدای زنگ تلفن سکوت خانه ویلایی را در هم شکست.زن نای برخاستن از کاناپه را نداشت.لحظه ای به فکرش رسید که به صدای زنگ تلفن بی توجه باشد.اما طرف دست بردار نبود.
کش و قوسی به اندامش داد و به اجبار از جا برخاست.گوشی را برداشت و با صدایی گرفته و بی حال گفت:
- بفرمایید
- سلام؛من سعیدی هستم،جناب حامدی تشریف دارند؟
- نخیر اقا
مثل اینکه همسرش مرا نشناخت،یا اینکه شناخت و خودش را به آن راه زد.آخر چطور ممکن است آن همه خاطرات شیرین را از یاد ببرد
- گویا شما منو به جا نیاوردید،ایشون در حال حاضر مدرسه هستند؟
- نمی دونم آقا
جوابهایش همه کوتاه و سرد بود.با بی تفاوتی حرف می زد.کاملن مشخص است که هیچ رغبتی نسبت به صحبت درباره همسرش ندارد.
- من دو روز پیش تو خیابون دیدمش،اونم بعد از سالها.خواستم جویای حالش باشم.
- کم خونی داره،شاید رفته باشه پیش دکتر،شاید هم خونه پدرش باشه
از کلمه شاید به شدت جا خوردم.عجب زنی بود که از حال و روز و جا و مکان شوهرش درست و حسابی خبر نداشت.
- امکان داره شماره تلفن خونه پدرش در اختیار من بذارید؟
- یادداشت کنید..................
- متشکرم،این شماره در دفتر تلفن من هست
- پس خداحافظ
انگار که زن نه تنها با خودش بلکه با همه عالم و آدم درگیری داشت.....تاجایی که به یاد دارم دوستم هروقت به مشکلی در زندگی اش بر می خورد،سعی می کرد عادت هایش را عوض کند.مثل دو روز پیش که او سوار اتوبوس شد.
تهران-8 آذر 1387
بین دو راهی سختی گیر افتاده بودم.دقیقن نمی دانستم که او را کجا باید پیدا کنم.امان از دست همسرش که یک جواب درست و حسابی به من نداد.عزمم را جزم کردم که با منزل پدرش تماس بگیرم.
بعد از چهار بوق ممتد پیرمردی گوشی تلفن را برداشت.در ابتدا حرف زدن برایم خیلی برایم سخت بود اما صدای مهربان و پدرانه ی پیرمرد به من احساس آرامش و راحتی داد.مدتی با او گپ زدم و سرانجام صدای دوستم را از پشت تلفن شنیدم:
- هیچ معلوم هست کجایی؟ستاره سهیل شدی
- شرمنده م.خیلی دنبالم گشتی؟
- دیروز خونه ت زنگ زدم و با همسرت صحبت کردم.سربسته به من گفت که اینجا هستی.اما خودش هم کاملن مطمئن نبود.
- آه عمیقی کشید و با صدایی محزون ادامه داد:
- لحن صحبتش چطور بود؟
- خیلی سرد و بی تفاوت حرف می زد.انگار هیچ تمایلی نداشت که با کسی هم صحبت بشه.حتی منم نشناخت
- شناخت.اما به روی خودش نیاورد.داره سعی می کنه من و هر کسی که به من مربوط می شه،کاملن از زندگیش محو کنه
اینجا بود که حدسم قوت گرفت.پس با همسرش اختلاف داشت
- گمون کنم شما دونفر دچار مشکل شدید
- چیزی بیشتر از مشکل،در حد سونامی
- خب چرا با هم،صحبت نمی کنید.خیلی از مسایل و مشکلات با صحبت درست و منطقی حل می شه
- بشتر از اینکه بخوام وقت و انرژی خودمو برای صحبت با اون هدر بدم،تمایل دارم باهات درد دل کنم
- دلت می خواد یه روز بریم پارک و با هم حرف بزنیم؟
- آره،من از خدامه،چرا که نه
- باشه پس فعلن خداحافظ
- خداحافظ
گوشی را قطع کردم.

من از طرف شرکت ماموریت داشتم چند روزی در تهران باشم.بعد از انجام ماموریت باید بر می گشتم.نشد که در یک فرصت مناسب دوستم را ببینم.
بعد از آمدنم،چند بار تلفن کردم.متاسفانه موفق نشدم صدایش را بشنوم.چند بار پیغام گذاشتم،تماس نگرفت.
من هنوز منتظرم که صدایش را بشنوم..........

*

سیامک شالچی

داستان کوتاه

غروب شمعدانی
*
هر روز غروب لب پنجره می آمد تا به قول خودش گلدان های کوچک شمعدانی اش را آب بدهد.اما من که می دانم اصلن حواسش به گلدان ها نبود.
افکارش در جایی دیگر سیر می کرد.همه اش چشم به راه بود.فکر می کرد که او یک روز غروب به خانه باز می گردد.نمی دانم چرا چنین فکری می کرد،شاید به این خاطر بود که او یک روز غروب بهاری ناپدید شده بود و حالا خیال می کرد که در یک غروبی هم به خانه باز خواهد گشت.
به این بهانه پناه به گلدان های شمعدانی می برد تا ساعتی نظاره گر جاده ی بی انتها باشد.
خیلی دلم می خواهد یکی از آن گلدان های کوچک را به خانه بیاورد تا اندکی به زندگی سرد و بی روح ما،رنگ تازه ای ببخشد.
همه چیز در خانه بوی مرگ و نیستی می دهد.دلم می خواهد رنگ مرده ی خاکستری که بر در و دیوار خانه نقش بسته است جایش را به رنگ زنده و شاداب سبز دهد تا شاید خانه حال و هوایی دل آرام به خود بگیرد.
ای کاش از کنار آن پنجره ی لعنتی فاصله می گرفت.ای کاش به جای اینکه آن گلدان ها را در آغوش بگیرد و آرام آرام اشک بریزد،مرا در آغوش می کشید،سرش را بر روی شانه هایم می گذاشت و می گریست.
آن وقت من هم می توانستم احساس کنم که شریک درد و غم هایش هستم،مگر نه این که من هم یک سوی این غروب فراق هستم.چرا او سعی دارد بار تمام این غصه ها را به تنهایی به دوش بکشد؟
تمام نیرویم را در پاهایم متمرکز کردم و به سویش رفتم و کنارش ایستادم:
- فکر نمی کنی این قدر به گلها آب می دهی،پژمرده می شوند؟آب دادن هم یه حد و اندازه ای دارد
آب پاش را به روی طاقچه گذاشت:
- بگذار این گلها هم مثل من و تو پژمرده شوند چه عیبی دارد
اشک در چشمانم حلقه بست، تلاش کردم صحبت را عوض کنم:
- می دانی که سالگرد ازدواجمان نزدیک است؟
به چشمانم خیره شد و خنده ای تلخ کرد.
- دوست داری جشن کوچکی ترتیب دهیم،چند تا از دوستانمان را دعوت می کنیم.راستی چه هدیه ای دوست داری برایت بگیرم؟
بی هیچ حس و حرکتی گفت:
- گلدان شمعدانی
کاری نمی شود کرد،گلدان شمعدانی برایش یاد آور خاطرات تلخ و شیرین بود.حالا دیگر برایش جزء لاینفک زندگی اش به حساب می آمد.شک ندارم که می خواهد جای خالی او را با همین چند گلدان کوچک پر کند.
حالم از این گل بهم می خورد.چند تا برگ قلب شکل که اسمش گل نیست.باید روز سالگرد ازدواجمان برایش زیباترین و بهترین و خوشبو ترین دسته گل را از گلفروشی بخرم.باید گلفروشی را پیدا کنم که گلدان شمعدانی نداشته باشد،دوست ندارم آن روز چشمم به آن بیفتد.از پنجره فاصله گرفتم و در جاده ی بی انتها قدم گذاشتم.
*
*