Thursday, November 06, 2008

صبح بخیر پروانه قشنگ

نوشته ی:سیامک شالچی
صبح شنبه
حنا از خواب بیدار می شود. گوشه ی اتاق، نزدیک سقف، عنکبوتی را می بیند که دارد تار می تند
حنا بی اعتنا به تار عنکبوت به کارهای روزانه اش می پردازد

صبح یکشنبه
حنا توی اتاق وزوز مگس را می شنود. مگس توی اتاق از یک طرف به طرف دیگر می رود و گاهی روی شیشه پنجره می نشیند
حنا تلاش می کند که مگس را از اتاق خارج کند، موفق نمی شود و مگس در دام عنکبوت می افتد

صبح دوشنبه
حنا می بیند یک زنبور هم در دام گرفتار شده. هنوز درباره ی دام، مگس و زنبور چیزی به پدر و مادرش نگفته است. همه ی فکر حنا متوجه ی دام می شود

صبح سه شنبه
حنا عنکبوت را می بیند که دارد دامش را بزرگ تر می کند. با صدای بلند گفت
هی،آقای عنکبوت، من اجازه نمی دم که تمام اتاقمو با دامت پُر کنی
عنکبوت جواب داد
من با شما کاری ندارم خانم حنا، ما باید حشرات موذی رو شکار کنیم

صبح چهار شنبه
حنا پروانه زیبایی را می بیند که در دام عنکبوت گرفتار شده، حنا با خودش گفت
پروانه که حشره ی موذی نیست

صبح پنج شنبه
عنکبوت مشغول خوردن مگس، زنبور و پروانه است. حنا با عصبانیت گفت
آقای عنکبوت شما باید همین الان پروانه رو آزاد کنی
عنکبوت با خنده جواب داد
من نمی خواستم که پروانه گرفتار بشه، خودش به دام من افتاد
پروانه از درون دام به عنکبوت گفت
- من می خواستم با بال هایم، دامت رو خراب کنم. اما تار به بالم چسبید و گرفتار شدم
حنا به پروانه گفت
تو نباید تنها این کارو می کردی.الان من همه شما رو نجات می دم
حنا رفت و با پدر و مادرش که جاروی بلندی در دست داشتند، به اتاق برگشت
از عنکبوت خبری نبود اما هنوز زنبور و مگس و پروانه در دام گرفتار بودند. او تارهای عنکبوت را با جارو گرفت. مگس و زنبور خشک شده بودند
اما پروانه بال هایش تکان می خورد. حنا به طرفش رفت، او را در کف دستش گذاشت و به طرف پنجره برد و او را در آسمان رها کرد

صبح جمعه
حنا از خواب بیدار می شود.اتاقش تمیز است.از عنکبوت و تارش خبری نیست.از ورای نور خورشید پروانه را می بیند که پشت پنجره اتاقش نشسته است
حنا لبخندی زد و گفت
صبح بخیر پروانه قشنگ

No comments: